شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید زین الدین

شهید مهدی زین الدین,شهید زین الدین,فرمانده لشکر علی بن ابی طالب,فرمانده,جبهه,جنگ,تصویر سازی,نقاشی چهره,منتظر,عباس گودرزی,قم,شهادت,زین الدینشهید مهدی زین الدین,شهید زین الدین,فرمانده لشکر علی بن ابی طالب,فرمانده,جبهه,جنگ,تصویر سازی,نقاشی چهره,منتظر,عباس گودرزی,قم,شهادت,زین الدینشهید مهدی زین الدین,شهید زین الدین,فرمانده لشکر علی بن ابی طالب,فرمانده,جبهه,جنگ,تصویر سازی,نقاشی چهره,منتظر,عباس گودرزی,قم,شهادت,زین الدین

عملیات که تمام مى شد، نوبت مرخصى ها بود.

بچه ها برمى گشتند پیش خانواده هایشان.

اما تازه اول کار زین الدین بود. براى تعاون شهرها

پیغام مى فرستاد که خانواده هاى شهدا را جمع کنند.

مى رفت برایشان صحبت مى کرد; از عملیات، از کارهایى

که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان.

شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران

| انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

عملیات کربلای2


مجید دانش خواه در عملیات کربلاى 2 در منطقه حاج‏عمران به شهادت رسید.

او بعد از آنکه ترکش به سر و پایش اصابت کرد، چند ساعت بیشتر زنده نماند.

البته شاید اگر به موقع به مراکز درمانى منتقل مى‏شد، زنده مى‏ماند؛

ولى به علت کوهستانى بودن منطقه پیران‏شهر و حاج‏عمران، امکان انتقال

او به عقب وجود نداشت. اعضاى ترکش خورده‏اش را پانسمان کردند؛

ولى مرغ روحش در حالى که به خواندن زیارت عاشورا مشغول بود،

به ملکوت پر کشید.‌»   شهید مجید دانش خواه

منبع : راوى: محمدرضا ثابتى، ر. ک: شکوفه‏هاى بوستانى از بهشت، ص 48 و 49

عملیات



براى عملیات کربلاى5،مى‏بایست دکلى پشت خط مقدم نصب مى‏کردیم.
 إسماعیل کمالى - مسئول گروهان - گفت: «براى نصب دکل
 به یک نیرو احتیاج داریم.‌» من اصرار داشتم با او بروم؛
 اما آتش دشمن به اندازه‏اى زیاد بود که آقاى کمالى گفت:
«در این شرایط نمى‏شود جلو رفت. صبر مى‏کنیم تا آتش کمتر شود.‌»
 همه فکر کردیم ایشان از نصب دکل به کلى منصرف شده است؛
 اما بعد از یک ساعت متوجه غیبت ایشان شدیم و او را در
 حال نصب دکل دیدیم. تازه آن لحظه بود که به قلب رئوف و
 احساس مسئولیت قابل تقدیر آن بزرگوار - که بعداً
رداى شهادت به تن کرد - پى بردیم.  شهید اسماعیل کمالی
منبع :راوى:محمّد رضایى،ر.ک:خاکریزوخاطره، ص 102 و 103

خاطره ای از شهید زین الدین

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین///
 نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم: این چیه؟
 گفت: عکس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟
 گفت: الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین///

 نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده.

یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم: 

این چیه؟ گفت: عکس دخترمه. گفتم: بده ببینمش.

گفت: خودم هنوز ندیدمش.

 گفتم: چرا؟ گفت: الان موقع عملیاته.

میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده.

 باشه بعد.

عملیات کربلای 5



در عملیات کربلاى 5 هنگام ظهر ما از خط برگشته بودیم. چون ناهار آماده بود،
به کریم گفتم: «ناهار را بخوریم، بعد نماز بخوان.‌» او گفت: «نه، مى‏خواهم نماز بخوانم.‌»
 کریم رفت و ما مشغول خوردن شدیم. ناگهان صداى انفجار چند گلوله کاتیوشا به گوش رسید.
 مصطفى الموسوى با شتاب بیرون دوید و کریم را دید که در کنار تانکر آب افتاده است.
 ترکش قلبش را نشانه گرفته و به سینه‏اش اصابت کرده بود. آرى، سردار کریم صمدزاده طریقت
 - معاون فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 31 عاشورا -
این‏چنین شهد شیرین شهادت را نوشید.   شهید کریم صمد زاده طریقت

منبع : راوى: غلامحسین سفیدگرى، ر. ک: فرهنگ‏نامه
جاودانه ‏هاى تاریخ (آذربایجان غربى)، ص 153

شهدا

بالاخره یک ساعت درگیری طول کشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح کنیم

و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت کنیم.

صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید.

رفته رفته به ظهر و اذان نزدیک می شدیم ... من باتفاق سید محمد مشکاتی

نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیکی کردیم و در کنار ایشان به

فاصله 2 متری داخل کانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود که فاصله

  ادامه مطلب ...

شهید حبیب الله شمایلی

در عملیات بدر، تیپ 15 امام حسن‏ علیه‏السلام، الصخره و البیضه را به تصرّف خود درآورد؛

اما در جناح چپ، از برخى یگانها موفقیت چندانى دیده نشد و به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند؛

از اینرو، سردار حبیب اللّه شمایلى دستور داد به پایگاه‏هاى خود به روى آبهاى هور برگردیم.

به او گفتم: «برادر حبیب! شما چون فرمانده هستید، به عقب بروید و نگران نباشید.

من گردان را برمى‏گردانم و لازم نیست شما اینجا بمانید.‌» در همان بین گلوله خمپاره‏اى به

قایق ایشان اصابت کرد و برادر شمایلى از ناحیه پا مجروح شد. باز اصرار کردم که خون‏ریزى

  ادامه مطلب ...

حاج حسین خرازی

|

بعضی از عملیات ها برای رسیدن به هدف نهایی چند

مرحله رو طی میکنن ؛ بچه های تدارکات هم بین

هر مرحله حسابی به نیرو ها میرسن تا خستگی بچه ها

از تنشون دربیاد ؛ خودتون تصور کنین بعد از اتمام اولین

مرحله عملیات که آزاد باش مى دن و یک جعبه کمپوت گیلاس;

خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم

توى این گرما چه صفایی داره.تو سنگر نشسته بودیم

 که یه بسیجی امد تو و از راه نرسیده گفت:«نمى خواین از

مهمونتون پذیرایى کنین؟»ما هم گفتیم: «چشمت به

این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم

خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»چند دقیقه نشست و

وقتی دید تحویلش نمى گیریم پاشد رفت. بعد از

رفتنش على امد تو، عرق از سر و رویش مى بارید.

یک کمپوت دادم دستش وگفتم: «یه نفر اومده بود اینجا،

لاغر مردنى، کمپوت مى خواست بهش ندادیم ، خیلى پررو بود.»

علی  انگار که برقش بگیره گفت:

«همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»

گفتم «آره. همین.»  گفت: «ای خاک...!حاج حسین بود که».

 منظور سردار شهید حاج حسین خرازی میباشد.

بی گناه بازخواست شوم

می‏گفت: من از خدا خواسته‏ام و با او پیمان بسته‏ام که قبل از شهادت، آن قدر زجر بکشم

که به خاطر هیچ گناهى بازخواست نشوم؛ پاکِ پاک خدا را زیارت کنم. در مرحله دوم عملیات،

همان برادر (یعنى عسکرى مقدم) مجروح شد و وسط میدان مین افتاد، امکان اینکه او را به

عقب منتقل کنیم، وجود نداشت. وقتى با مرحله بعدى عملیات آن منطقه را تصرّف کردیم،

با پیکر شهید عسکرى مقدم مواجه شدم. او مسافت زیادى را به طور سینه خیز آمده بود

سر انگشتانش زخم برداشته بود. هواى گرم خوزستان در خردادماه هم گواهى می ‏داد

که لب تشنه شهید شده است.   شهید عسکری مقدم

منبع : راوى: حسین وفایى، ر. ک: این راه بی ‏پایان، ص‏112.

کربلای4

حاج آقا اوصانلو قبل از عملیات کربلای 4 به بچه‌ها گفت:

«اگر کسی از برادران در بین راه زخمی شد، در صورت امکان، خودش برگردد.

دیگران نباید معطل او بشوند. اگر نتوانست برگردد یا پا به پای دیگران جلو برود،

یا بدون کوچک‌ترین صدایی، طناب را رها کرده و شهادتین بگوید و زیر آب برود.

چون اگر داد و بیداد کند، عملیات لو رفته، همه قتل عام می‌شوند.‌» نزدیک ساعت 9،

دستور حرکت صادر شد. بچه‌ها یکی‌یکی وارد آب شدند؛ ولی هنوز چیزی از ساحل دور

نشده بودند که دشمن، ما را زیر آتش گرفت. عملیات لو رفته بود و عراق به شدت

مواضع ما را می‌کوبید. تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی مثل حسن حبیبی،

رضا بیگدلی که در ابتدا زخمی شده بودند، طناب را رها کرده، زیر آب رفتند.

آنها واقعاً مظلومانه شهید شدند.   شهدای مظلوم کربلای 4

منبع : قطعه‌ای از بهشت، ص7.

عملیات


حاجی این پسره خیلی شیطونه ها...
می ترسم با شیطنت هاش شب عملیات کار دستمون بده!!!
نترس سید...
شب عملیات بود.
سید احساس کرد، پاش به سیم تله مین برخورد کرده،
ولی چون دید خبری نشد سینه خیز به راهش ادامه داد.
صبح عملیات سید دید خبری از اون بچه نیست!!!!
برگشت تا ببینه دوباره پسرک کجا جا مونده.
پیکر مطهر پسرک را سوخته وسط میدان مین دید
تازه یادش آمد، دیشب پاهاش به سیم تله مین منور گیرکرده بود
و این پسرک بود که بخاطر لو نرفتن عملیات روی مین خوابید.

شوخ طبعی



شهید شاهمرادی فردی شوخ طبع بود یکی از بزرگترین جاذبه های

او همین اخلاق وتبسم دائمی وی بود.او آنقدر خوش اخلاق بود که حاضر نبود

لبخندش را با هیچ چیز عوض کند. یک بار در منطقه عملیاتی بیمار شد.

ولی از آنجا که به وجود او نیاز بود مدت چهل روز بیماری ودرد را تحمل کرد

وحاضر نشد برای معالجه به عقب برود. در حالی که درد را در اندرون خود

تحمل می کرد یک لحظه تبسم ولبخند از لبانش دور نمی شد.

شهید محمد علی شاهمرادی

منبع : به نقل از رمضان الله وکیل

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور


چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده

که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس

، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ،

زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» .

من می خواند م و مصطفی گریه می کرد.

انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ،

مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.

  شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

فرمانده گروهان

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که

می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای

سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت

و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی!

یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو،

تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار.

آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! 

منبع : منبع:ساجد

عملیات

دوتادورنشسته بودیم.نقشه آن وسط پهن بود.

حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم ،

اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه

تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن .

یه مقدار از گندم ها از بین رفته.

بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته ،

پولشو به صاحبش بدین.»  

شهید حاج حسین خرازی

اسیر

                                                                                                                                                                         
از مرحله ی اول عملیات که برگشتیم، متوجه شدم
 که یکی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست.
 از بچه ها پرسیدم:«گفتنداسیر شده خیلی ناراحت شدم.
 تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به
راه افتادم. در تاریکی شب به سنگر آن ها نزدیک شدم.
 حسن را در خاکریز با دستانی بسته می زدند.
دقیق اطراف منطقه را نگاه کردم. فقط یک نگهبان
آن جا بود. با توکل بر خدا به جلو رفتم. به
سرعت از پشت گردن نگهبان گرفتم و با آخرین توان
 گردنش را فشار دادم. بعد تمام لباس هایش را
درآوردم و خودم آن ها را پوشیدم، چند دقیقه بعد
 داخل سنگر مسئول عراقی شدم به عربی گفتم:
 «قربان دیر شده و زمان خواب فرا رسیده»
گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش»
فرمانده که از سنگر بیرون رفت، دستان حسن را باز
 کردم و به آرامی از آن منطقه دور شدیم.
 وقتی به سنگر نیروهای ایرانی رسیدیم،
بچه ها با خوشحالی ما را در برگرفتند.

یاابالفضل العباس

 

 اومد پیشم گفت: خیلی دلم گرفته.

روضه میخونی؟؟؟

شاید دیگه فرصت نباشه!!

 

گفتم! برو شب عملیاته!

خیلی کار دارم!!

رفت و با دوستش برگشت!

اصرار که فقط چند دقیقه!! خواهش میکنم.

3تایی نشستیم

گفتم:چه روضه ای؟

گفت:دلم هوای عباس کرده!

منم شروع کردم!

ای اهل حرم میر علمدار نیامد.علمدار نیامد!

سقای حرم سید و سالار نیامد.علمدار نیامد!

کلی وقت با همین2بیت گریه کردند.

رهاشون کردم ب حال خودشون!

عملیات با رمز یا ابالفضل العباس شروع شد.

بیسیم زدم وضعیتشو بپرسم

گفتند:چند لحظه قبل شهید شد

با دست بریده و نارنجک به دست !

 

 

سیم خاردار

 


عملیات شروع شده بود. گردان ما خط شکن بود.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه خوردیم

به یه کانال پر از سیم خاردارهای حلقوی.

باید هرجور بود از این مانع رد می شدیم.

یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن

بهمون نزدیک می شن. اگه مارو می دیدند

عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند.

چاره ای جز عبور نبود.

توی فکر بودیم که یه دفعه فرمانده خودش رو

انداخت روی سیم خاردارهای حلقوی. داشتیم

از تعجب شاخ درمی آوردیم. گفت از

روی من رد بشین و برین جلو تا عراقی ها

نیومدند. هیچ کس حاضر نشد رد بشه تا

اینکه مارو به جان امام قسم داد. با

گریه از روش رد شدیم. آخرین نفر من بودم،

دستم رو گرفت. غرق خون شده بود و صداش در

نمی یومد. اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود

و بهم فهموند که بردارم. فکر کردم وصیت نامه اش

رو نوشته، برداشتم.

عراقی ها نزدیک شده بودند باید می رفتیم

تا من رو نبینند. وقتی داشتیم میرفتیم

گریه ام گرفته بود، برگشتم و به فرمانده ام

نگاه کردم دیدم آروم داره اشک می ریزه و

به سختی دستاش رو به سمتم تکون می ده.

فکر کردم داره باهام خداحافظی می کنه،

خودم رو انداختم پشت یه خاکریز. پاکت نامه

فرمانده رو باز کردم. خشکم زد.

به جای وصیت نامه یه عکس دیدم، عکس دخترش بود،

دختری که تازه به دنیا اومده بود و

هنوز ندیده بودش. تازه فهمیدم تکون

دادن دستاش برا خداحافظی نبوده میخواسته

بگه برگرد تا برای یه بار هم که شده

عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم.

راوی: سید یاسر موسوی



3184c908.gif

امداد غیبی



هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند
و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.
خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از
امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد
و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.
بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از
 معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم.
 یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت:
 "" می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟
"" با خوشحالی گفتم : "" خوب معلومه""
 نا غافل نمی دانم از کجا قابلمه ای
 در آورد و و محکم کرد تو سرم. تا چانه
رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود.
آنها می خندیدند و من گریه می کردم.
ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای
انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر
باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود
آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو
سه نفر به زور دارند قابلمه را از
سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد
قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم.
 یکی از آنها گفت: ""ﭘسر عجب شانسی آوردی.
 تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند
 جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم
هم خورده! "" آنجا بود که فهمیدم امداد
غیبی یعنی چه ؟! 
منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک/
 داوود امیریان/ ص 19 و
70


رشادت


عکسى که بعد از سی و یک سال اجازه انتشار یافت..
♥•٠·

شب عملیات رمضان پشت میدان مین بچه ها،
 زمین گیر می شود از 150نفر داوطلب 20نفر

انتخاب میشوند با گذشتن از میدان مین راه
 برای عبور بقیه باز شود، بیست نفر نوبتی روی
 زمین قلت میزنن تا راه باز شود...

این عکس صبح همان شبی هستش که عملیات انجام شده..

امروز اگه امنیت داریم و اونور مرزامون
گله ای دارن سر میبرن واسه شیرجوونای دیروزه
 که چنین حماسه هایی خلق کردن...

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم#


عملیات بیت المقدس


در لحظات اولیه ی مرحله ی سوم عملیات
بیت المقدس یکی از بچه های گردان مجروح شد.
 در تاریکی شب فریاد زد: «شما را به خدا مرا رو به
قبله خاک کنید تا دم آخر سلامی و نمازی داشته باشم.»
اما در میان آن آتش هیچ کس نمی ایستاد.
 نیروها باید از معبر مین می گذشتند، نمی دانم
 چه شد که بی اختیار ایستادم. بدن بسیجی
مجروح را به سمت قبله بازگرداندم. تمام توانش
را جمع کرد و به صورت مقطع و بریده بریده
شروع به صحبت نمود:

«السلام...علیک...یا ابا.....عبدالله....السلام....علی....ک...یابن...ر...سو...ل
کلمه ی آخر را نتوانست ادا کند.» آرام و ساکت رو
به قبله خوابید. چشمانش را برای همیشه بست. بغضی
 تلخ در جانم نشست. جوان به خیل عاشقان اباعبدالله پیوست.
منتقم ثارالله , montaqeme.saralahمنتقم ثارالله , montaqeme.saralahمنتقم ثارالله , montaqeme.saralahمنتقم ثارالله , montaqeme.saralah

جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...


پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ،
 بی سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود.
گفتم : چیه خودتو مثل علم درست کردی ؟ می دادی پشت لباست هم برات بنویسن ! پشت لباسش را نشان داد : جگر شیر نداری سفر عشق مرو
گفتم : به هر حال اصرار بیخود نکن .
 بی سیم چی لازم دارم . ولی تو رو نمی برم ،
 هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده .

دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت :
 باشه ، نمی آم . ولی فردای قیامت شکایتت را
 به فاطمه ی زهرا می کنم ، می تونی جواب بدی ؟

گفتم : برو سوار شو ...

چند روز بعد ، در پایان عملیات ،
پرسیدم : بی سیم چی کجاست ؟

بچه ها گفتند : نمی دونیم کجاست ! نیست .
 به شوخی گفتم : نگفتم بچه ست گم میشه ؟
 حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم .

بعد از عملیات داشتیم شهدا را جمع می کردیم .
 بعضی ها فقط یک گلوله یا ترکش ریز خورده بودند .

یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود .
برش گرداندم ، پشت لباسش را دیدم :

جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...
50.gif50.gif50.gif50.gif

خاطره شهدا




بهار سال 1374 بود که در بیابان فکه،
د رمنطقه عملیات والفجر 1، همراه دیگر
 نیروها مشغول تفحّص شهدا بودیم. کنار یکی
از ارتفاعات، تعداد زیادی شهید پیدا کردیم.
 یکی از شهداء حالت جالبی داشت.
او که قد بلند و رشیدی داشت در حالی
روی زمین افتاده بود که دو دبّه پلاستیکی 20 لیتری
آب و دستان استخوانی اش قرار داشت. یکی از دبه ها
 ترکش خورد. و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر،
سالم و پر از آب بود. در آن را که
باز کردیم در کمال حیرت دیدیم با
وجودی که حدود 12 سال از شهادت این
سقای بسیجی می گذرد و این دبه، 12 سال است
که این آب را درخود نگه داشته است،
ولی آب بسیار گوارا و خنک مانده است.
بچه ها با ذکر صلوات و سلام بر حسین به
رسم تبریک هر یک جرعه ای از آن آب نوشیدند. 
منبع : سایت صبح
نایت اسکین

عملیات رمضان


تا رمـز عملیات ُ گفتم

دیدم داره آب قمقمش ُ خالی می کند رو خاک .
 تعجب کردم


گفتم:پونزده کیلومـتر راه ِ،
 چرا آب ُ میریزی زمین؟!

گفت:مگـه نگفتی که رمــز عملیات
 "یـا ابولفضل العباس..." ؟

مـن شرم مـیکنم بـا اسم آقا برم
عملیات ُ با خودم آب ببرم . . .
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات یادتون نره

تخریب چی


عملیات شروع شده،همه بچه ها به صف به میدون مین،تخریب چی ها

یکی یکی شهید شدن.بالاخره از این میدون مین گذشتیم تااینکه

رسیدیم به این سیم خاردارهای ناجوانمرد که از همه بدتر مارو اذیت میکردند..

فرمانده میگفت وقت نداریم همشون رو با سیم چین بچینیم ......

یکی از بچه های تخریب چی که توی میدون مین همه دوستانش

رو از دست داده بود داوطلبانه روی سیم های خار دار دراز میکشه

،طوری که کسی صورتش رو نبینه که دلش بخواد بسوزه و از روش رد نشه

...همه بچه ها یکی یکی رد شدند ،نوبت فرمانده بود،چه حالی داشت..

.از یک طرف عملیات و جون بچه های دیگه..از طرف دیگه رفیقش بود

،چطور لهش میکرد و میرفت....میشینه بالای سر حسین ،سرش رو

برمیگردونه میبینه شهید شده با اشکی که توی چشم داشت،میگه

:حسین تو رو به جدت سلام من رو هم به مولامون برسون.... 

منبع : لاهوتیان...به نقل از سرهنگ رفیعی



جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

عملیا والفجر3

49.gif49.gif49.gif

در عملیات والفجر 3 در مهران بودیم . 36 ساعت زیر آتش سنگین دشمن ،

نیروها مقاومت بسیار خوبى کرده بودند و سرانجام دشمن را وادار به عقب نشینى کردند.

وارد عملیات شده بودیم که به خودم آمدم که نماز صبح را نخوانده ام

و فکر کردم وقت اذان صبح گذشته است . آب نبود، دست هاى من هم خونى بود؛

چون یکى از برادران آرپى جى زن را پانسمان کرده بودم .

در همان حالت تیمم کردم و گفتم اگر آب پیدا کردم بعدا دوباره نماز مى خوانم ،

بعد از خواندن نماز دیدم یک تویوتا کنار سنگرم ایستاد و صدا زد

برادران هر کس شام نخورده بیاید شام بگیرد. اتفاقا شام هم مرغ بود.

من خودم زدم زیر خنده . گفتم عجب امشب به من سخت گذشته که

احساس کردم صبح شده و نماز صبح را خوانده بودم .

وقتى ساعت را پرسیدم گفتند: ساعت 5/1 بامداد است 

منبع : نماز عشق - راوی:عباس اشرفی   


3184c908.gif