شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

خاطره شهید ردانی پور




یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود; کتابخانه که نه! یک جایى که بشود
کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتابهاى انقلابى و مذهبى. بعد هم نماز جماعت
 راه انداخت، گاهى هم بین نمازها حرف مى زد. خبرش بعدِ
 مدتى به ساواک هم رسید.   شهید مصطفی ردانی پور

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | نفیسه ثبات

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور


چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده

که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس

، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ،

زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» .

من می خواند م و مصطفی گریه می کرد.

انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ،

مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.

  شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور

چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی

که همت می کرد، با قالی بافی می توانست

زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ،

دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم.

آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه

مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ،

دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت

رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال

مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره

یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند.

هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند.

توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.

شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

شهید


گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند.

زیر انداز هم نمی انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛

نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت.

گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه،

من هم تموم می شم.»  شهید مصطفی ردانی پور