شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

ﺷﻮﺧﯽﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪﺍﯼ




ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺼﻄﻔﯽ ﮐﺎﻇﻢﺯﺍﺩﻩ
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻮﺧﯽﻫﺎﯼ ﺟﺒﻬﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻧﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ
ﻣﯽﮔﻔﺘﯿﻢ: " ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻪ ﺷﻢ"! ،
 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ
ﺑﺨﻨﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ: " ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺧﯽﻫﺎﯼ ﺑﯽﻣﺰﻩ ﻧﮑﻦ "
ﮔﻔﺖ : " ﺣﻤﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ،
 ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ". ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﯽ
ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ.
ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﻢ، ﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﻭ ﭼﻪ ﻧﺨﻮﺍﯼ !
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﺪﺍ
ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻫﻤﻮﻧﻪ !
 
ادامه مطلب ...

اباصالح المهدی ادرکنی

ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد ..... مرا از درگهــــت ردم مکــن رد
اباصالح چه خوش زیبنده باشد ..... کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد

فرمانده گروهان

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که

می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای

سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت

و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی!

یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو،

تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار.

آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! 

منبع : منبع:ساجد

ارپی جی زن

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

خیلی هیجان داشت. در حالی‌که نوک گلوله‌ی

آرپی‌جی را می‌بوسید گفت: «همین یک دونه

را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا

توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم:

«آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»

اخم‌هایش را تو هم کرد و گفت:

«مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما

منو یاری کنید، من هم شما رو یاری می‌کنم.

تازه اگر هم نخورد، جر می‌زنیم،

می‌گیم قبول نیست، از اول. من می‌روم

روی خاکریز می‌گویم: جاسم هو...ی!

اون گلوله‌ی آرپی‌جی ما رو بیندازید این ور.»

خنده‌ام گرفته بود. بیشتر خنده‌ام

از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود. 

منبع : کتاب فرهنگ جبهه

(شوخی طبعی ها) - صفحه: 178

به هیچ بنده ای نباید تکیه کرد ...



برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف
 را به چاه بیفکنند
یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید : چرا میخندی ؟
اینجا که جای خنده نیست !
یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی
میتواند به من اظهار دشمنی کند
با اینکه برادران نیرومندی دارم !
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد
 تا بدانم که
" نباید به هیچ بنده ای تکیه کرد "…
 

پلاک


هرچقدر صدایش زدم انگار نه انگار...
با شما هستم پلاکت جا ماند.
این پلاک از آن کدام یک شماست؟!!!
همه با هم خندیدند...
یکی از آنها گفت:باشد برای شما...
گفتم:آخر بدون پلاک چگونه
 هویتتان شناخته میشود؟!!!
همه شان زدند زیر خنده و گفتند
هویت ما درون سینه مان حک شده است.
روی پلاک دلشان نوشته بود:"حسین جانم"
نکند نامه ام امضاء نکنی؟!!!
افسران - لبخند بزن بسیجی...

سیم خاردار



نـخنـــــد به حالِ دلـــم ......
دلم بدجور هوای نفسهایتان را دارد
دلم بدجور به سیــــم خارداراهای
ایــن دنیـــــــــا گیـــــر کرده !!!  

حاج حسین خرازی


جاى کابل ها روى پشتم مى سوخت.داشتم فکر مى کردم؛« عیب نداره بالأخره بر مى گردى. میرى اصفهان. میری حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش، توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه ها یادت مى ره... »در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه . گفتم : «مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟» نگاهم کرد.گفت : «بزن و بکوبشونو که دیدى!» گفتم : «خب؟» گفت :« حـاج حـسـیـن شـهـید شـدهجدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن