آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که
می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.
صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای
سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت
و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی!
یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو،
تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار.
آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!
منبع : منبع:ساجد
خیلی هیجان داشت. در حالیکه نوک گلولهی
آرپیجی را میبوسید گفت: «همین یک دونه
را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا
توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم:
«آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»
اخمهایش را تو هم کرد و گفت:
«مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما
منو یاری کنید، من هم شما رو یاری میکنم.
تازه اگر هم نخورد، جر میزنیم،
میگیم قبول نیست، از اول. من میروم
روی خاکریز میگویم: جاسم هو...ی!
اون گلولهی آرپیجی ما رو بیندازید این ور.»
خندهام گرفته بود. بیشتر خندهام
از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه
(شوخی طبعی ها) - صفحه: 178