ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده
که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس
، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین انجا ،
زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» .
من می خواند م و مصطفی گریه می کرد.
انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ،
مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.
شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور