شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

کاش....

کاش می شد به همان حال و هوا برگردیم

بـه زمــیــن و بــه زمـــان شهـــدا بـرگـردیــم

 

دور بـاشـیـــم از آئـیـنـه ی خــودبـیـنـی مـان

کـاشــــ می شد که دوباره به خـدا برگردیم


خاطره شهید طالبی

در سال1359 تعدادى نیروبه فرماندهى محمدعلى طالبى

معروف به میرزاى نجف‏آبادى - براى عملیات شناسایى

به منطقه شوش فرستاده شدند و گروه شناسایى دشمن را

که قصدحمله داشتند،شناسایى کردند.میرزاخیلى جدى گفت:

«برادران عزیز من! امروز یا باید مقاومت کنید و

دشمن را شکست دهید، یا اگر کوتاهى کنید،

همه شما کشته و اسیر مى‏شوید.‌»بچه‏ ها وقتى صداى او

را شنیدند، با صداى بلند گفتند:«مقاومت، مقاومت!»

حمله شروع شد. تعداد افراد ما 70 نفر بودند و

عراقیها حدود 300 نفر. جنگ سختى در گرفت. به

علت نبردخوب بچه‏ هاعراقیهامجبوربه عقب‏نشینى شدند.

در آن بین میرزا خواست نماز بخواند؛ براى

همین از ما فاصله گرفت و قصد داشت تیمم کند

که صداى خمپاره شنیده شد. به سمت میرزا

که برگشتم دیدم روى زمین افتاده است.

ترکش به پهلویش اصابت کرده و به

دیدار حق نایل گشته بود   شهید محمد علی طالبی

منبع : راوى: برادر مرتضى هاشمى، ر. ک:

در امتداد دیروز، ص 9

خاطره شهید ردانی پور




یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود; کتابخانه که نه! یک جایى که بشود
کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتابهاى انقلابى و مذهبى. بعد هم نماز جماعت
 راه انداخت، گاهى هم بین نمازها حرف مى زد. خبرش بعدِ
 مدتى به ساواک هم رسید.   شهید مصطفی ردانی پور

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | نفیسه ثبات

بسیجی اصفهانی


دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه‌ها خبر آوردند

که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است.

بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند.

آن‌چه موجب شگفتی ما شد، وصیت‌نامه‌ی‌ این برادر بود که نوشته بود:

«خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 

منبع : منبع :کتاب کرامات شهدا - صفحه: 75 راوی : خاطره از بسیجی محمد

خاطره شهدا


 یک بار از علی پرسیدم : «راستی این همه

که جبهه بوده ای نگفتی چه کاره هستی؟»

خنده ای کرد و با مزاح پاسخ داد:

«هیچی،صدامیان روی دیوارهاشعارمی نویسند،

ما هم می رویم آن ها را رنگ می زنیم».

  شهید علی برخورداری

منبع : سایت صبح


شهید مهدی زین الدین


توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم

ظرف ها ی شام را یک شسته. نمی دانستیم کار کیه.

یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود.

گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم.

ولـــــی ظرف های شب با من»

  شهــــید مهدی زین الدین

منبع : کتاب زین الدین

خاطره



دور هم جمع شده بودیم و گوشت گوسفند را کباب می کردیم. هرکدام از ما

سهم خودمان را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم، اما شهید رضوی فقط مقداری

برای خوراک خود برداشت و بقیه ی سهمش را به همسایه ی مستمندمان برد.

وقتی بازگشت، از او سؤال کردیم این چه کاری بود که شما انجام دادید.

وی در پاسخ ما جواب داد: «درست نیست که ما گوشت بخوریم و

همسایه ی ما فقط بوی گوشت را استشمام کند.»  شهید رضوی

منبع : سایت صبح

شهید حمید باکری



با چند تا از بچه های سپاه توی
 یه خونه ساکن شده بودیم.
 یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم:
دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا
رو زدن و من هم کشته شدم . اون وقت برام بخونی ،
 فاطمه جان شهادتت مبارک ! بعد شروع کردم به
راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم
 از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم
داره گریه میکنه ، جا خوردم و گفتم:
تو خیلی بی انصافی.
 هر روز میری تو آتش و منم چشم به راه تو .
 اونوفت طاقت اشک ریختن منو نداری و نمیذاری گریه کنم .
 حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه میکنی؟
 سرشو اورد بالا و گفت : فاطمه جان به خدا قسم
 اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم.
 شهید حمید باکری
منبع : نیمه پنهان ماه ج

خاطره شهدا


به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما

و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت

در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه

ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش

  شهید حسن آقاسی زاده

منبع : شهاب ص24

خاطره شهدا




یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت.

رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .

همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید

اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟

مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و

دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت:

ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که

در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که

تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته

حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...

حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم .

با علاقه این کار رو انجام میدم.

همین قدر که درک میکنی . میفهمی .

قدر شناس هستی برام کافیه.

شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید

منبع : نشریه امتداد شماره 11


شهید حسین خرازی


من را کشید یک گوشه ، گفت « مادر!

من باهاش صحبت کرده م .

این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده .

سر یه چیز کوچیک بحثشون شده.

دلش می خواد برگردن سر خونه زندگیشون.

تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت.

در را باز کرد که برود. گفت

«مادر! ببینم چی کار می کنی ها.»

  شهید حاج حسین خرازی

منبع : کتاب خرازی


ذکر امروز را 100 مرتبه بگوییدذکر امروز را 100 مرتبه بگویید

خاطره شهدا




بهار سال 1374 بود که در بیابان فکه،
د رمنطقه عملیات والفجر 1، همراه دیگر
 نیروها مشغول تفحّص شهدا بودیم. کنار یکی
از ارتفاعات، تعداد زیادی شهید پیدا کردیم.
 یکی از شهداء حالت جالبی داشت.
او که قد بلند و رشیدی داشت در حالی
روی زمین افتاده بود که دو دبّه پلاستیکی 20 لیتری
آب و دستان استخوانی اش قرار داشت. یکی از دبه ها
 ترکش خورد. و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر،
سالم و پر از آب بود. در آن را که
باز کردیم در کمال حیرت دیدیم با
وجودی که حدود 12 سال از شهادت این
سقای بسیجی می گذرد و این دبه، 12 سال است
که این آب را درخود نگه داشته است،
ولی آب بسیار گوارا و خنک مانده است.
بچه ها با ذکر صلوات و سلام بر حسین به
رسم تبریک هر یک جرعه ای از آن آب نوشیدند. 
منبع : سایت صبح
نایت اسکین

خاطره شهدا

محمود روزگار سختی را پشت سر گذاشته بود،

هیچ گاه از دستگیری محرومین غافل نشد،

حتی اگر غریب بی بضاعتی را در کوچه می دید،

او را به خانه دعوت می کرد و از او پذیرایی می نمود.  

شهید محمود زمان دفاعی نیک