شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

اسیر

                                                                                                                                                                         
از مرحله ی اول عملیات که برگشتیم، متوجه شدم
 که یکی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست.
 از بچه ها پرسیدم:«گفتنداسیر شده خیلی ناراحت شدم.
 تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به
راه افتادم. در تاریکی شب به سنگر آن ها نزدیک شدم.
 حسن را در خاکریز با دستانی بسته می زدند.
دقیق اطراف منطقه را نگاه کردم. فقط یک نگهبان
آن جا بود. با توکل بر خدا به جلو رفتم. به
سرعت از پشت گردن نگهبان گرفتم و با آخرین توان
 گردنش را فشار دادم. بعد تمام لباس هایش را
درآوردم و خودم آن ها را پوشیدم، چند دقیقه بعد
 داخل سنگر مسئول عراقی شدم به عربی گفتم:
 «قربان دیر شده و زمان خواب فرا رسیده»
گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش»
فرمانده که از سنگر بیرون رفت، دستان حسن را باز
 کردم و به آرامی از آن منطقه دور شدیم.
 وقتی به سنگر نیروهای ایرانی رسیدیم،
بچه ها با خوشحالی ما را در برگرفتند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد