شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

مهدی باکری

یک روز شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا، از منطقه آمد. خیلی خسته بود.

یک قوطی کمپوت برای او باز کردیم. کمپوت را نزدیک دهانش برد. یک لحظه مکث کرد

و به فکر فرو رفت. قوطی کمپوت را زمین گذاشت و پرسید: آیا به همه بچه‌ها از این داده اید؟

گمان کردیم که منظور ایشان همه افراد آن چادر است. گفتیم: آری. گفت:

آیا به کل لشکر کمپوت داده اید؟ گفتیم: خیر. گفت:

هر وقت به کل لشکر کمپوت دادید، من هم می‌خورم.   شهید مهدی باکری

منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 73.

عملیات کربلای 5



در عملیات کربلاى 5 هنگام ظهر ما از خط برگشته بودیم. چون ناهار آماده بود،
به کریم گفتم: «ناهار را بخوریم، بعد نماز بخوان.‌» او گفت: «نه، مى‏خواهم نماز بخوانم.‌»
 کریم رفت و ما مشغول خوردن شدیم. ناگهان صداى انفجار چند گلوله کاتیوشا به گوش رسید.
 مصطفى الموسوى با شتاب بیرون دوید و کریم را دید که در کنار تانکر آب افتاده است.
 ترکش قلبش را نشانه گرفته و به سینه‏اش اصابت کرده بود. آرى، سردار کریم صمدزاده طریقت
 - معاون فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 31 عاشورا -
این‏چنین شهد شیرین شهادت را نوشید.   شهید کریم صمد زاده طریقت

منبع : راوى: غلامحسین سفیدگرى، ر. ک: فرهنگ‏نامه
جاودانه ‏هاى تاریخ (آذربایجان غربى)، ص 153

حاج احمدمتوسلیان

منطقه «اورامان» به دلیل وضعیت خاص جغرافیایى و ارتفاعات مختلف، اهمیت ویژه‏اى داشت.

یک سلسله از کوه‏هاى آن منطقه در اختیار عناصر ضد انقلاب بود. در جلسه ‏اى که با

حضور جمعى برادران رزمنده از جمله حاج احمد متوسلیان داشتیم، تصمیم گرفتیم

این ارتفاعات را پاک سازى کنیم. طرح عملیات ریخته و با موفقیت اجرا شد و روى

یکى از ارتفاعات منطقه مزبور پایگاهى ایجاد کردیم. یک روز متوجه شدیم یک نفر که بار

به دوش دارد و حامل یک گالن 20 لیترى است، به طرف پایگاه مى‏آید. نزدیک‏تر که آمد،

فهمیدیم حاج احمد متوسلیان است. او براى رزمندگان مستقر در پایگاه نفت و خرما آورد.

خواستیم بار را از او بگیریم که اجازه نداد. او گفت: من دارم وظیفه‏ ام را انجام مى‏دهم.

حاج احمد متوسلیان همیشه آخرین نفرى بود که غذا مى‏خورد. تا مطمئن نمى‏شد غذا به

همه رسیده، لب به آن نمى‏زد. همیشه در حال نماز، در وقت استراحت و غذا در

کنار برادران بود   حاج احمد متوسلیان

منبع : راوى: صالح بازرگان، ر. ک: روزهای سبز کردستان، ص 147

شهادت


یکی از پاسدارانی که در بیمارستان شهید کلانتری

اندیمشک بستری بود، از ناحیه چشم جراحت برداشته

و هر دو دستش قطع شده بود. با چنین وضعی که

برای او در عملیات پیش آمده بود، شروع به

راز و نیاز و نماز کرد و با وجود قطع دست،

بازوانش را هنگام قنوت بلند می‌کرد.

این برادر پاسدار چند روز بعد شاهد شهادت

را در آغوش کشید و آسمانی شد   پاسدار شهید

منبع : راوی: آمنه داغری؛

ر. ک: هم پای مردان خطر، ص 101

عملیات کربلای5


عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما

با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. شهید حمید باقرى بالاى کانال ایستاده بود.

صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .

ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود

بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای

کنارش خورد و به شهادت رسید. ما خواستیم خود را به بالاى سر او برسانیم که خمپاره

دیگرى درست روى پیکر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر کرد. بعد از مدتى

به صحبت او فکر کردم که مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در

معرض دید و تیر بود هیچ اتفاقى نیفتاد، ولى هنگامى که از دید و تیر خارج شد، در

هنگام نماز به شهادت رسید و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.

  شهید حمید باقری

منبع : منبع : نماز عشق - راوی : سید محمد میر محمد على

سیم خاردار

 


عملیات شروع شده بود. گردان ما خط شکن بود.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه خوردیم

به یه کانال پر از سیم خاردارهای حلقوی.

باید هرجور بود از این مانع رد می شدیم.

یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن

بهمون نزدیک می شن. اگه مارو می دیدند

عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند.

چاره ای جز عبور نبود.

توی فکر بودیم که یه دفعه فرمانده خودش رو

انداخت روی سیم خاردارهای حلقوی. داشتیم

از تعجب شاخ درمی آوردیم. گفت از

روی من رد بشین و برین جلو تا عراقی ها

نیومدند. هیچ کس حاضر نشد رد بشه تا

اینکه مارو به جان امام قسم داد. با

گریه از روش رد شدیم. آخرین نفر من بودم،

دستم رو گرفت. غرق خون شده بود و صداش در

نمی یومد. اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود

و بهم فهموند که بردارم. فکر کردم وصیت نامه اش

رو نوشته، برداشتم.

عراقی ها نزدیک شده بودند باید می رفتیم

تا من رو نبینند. وقتی داشتیم میرفتیم

گریه ام گرفته بود، برگشتم و به فرمانده ام

نگاه کردم دیدم آروم داره اشک می ریزه و

به سختی دستاش رو به سمتم تکون می ده.

فکر کردم داره باهام خداحافظی می کنه،

خودم رو انداختم پشت یه خاکریز. پاکت نامه

فرمانده رو باز کردم. خشکم زد.

به جای وصیت نامه یه عکس دیدم، عکس دخترش بود،

دختری که تازه به دنیا اومده بود و

هنوز ندیده بودش. تازه فهمیدم تکون

دادن دستاش برا خداحافظی نبوده میخواسته

بگه برگرد تا برای یه بار هم که شده

عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم.

راوی: سید یاسر موسوی



3184c908.gif

رکوع


یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که

مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛

چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز

مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم  

منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی