شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

به عشق فرمانده

داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه بسیجی کنار جاده داره میره ،
زدم کنار سوار شد
سلام و علیک و راه افتادیم
داشتم می رفتم با دنده سه و سرعت ۸۵ تا
بهم گفت: اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینا حق ندارن از ۸۰ تا بیشتر برن؟؟!!!
یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر
تو راه که میرفتیم چند تا کادری ستادی رو سوار کردم
دیدم خیلی تحویلش می گیرن
می خواست پیاده بشه بهش گفتم اخوی خیلی برات در نوشابه باز می کنن
لا اقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید بدردت خوردم؟؟!!!
یه لبخندی زد و گفت :
همون که به عشقش زدی دنده چهار
شهید مهندس مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
بدن نازنینش در رودخانه دجله ناپدید گردید
تاریخ تولد ۱۳۳۳ میاندوآب آذربایجان غربی
تاریخ شهادت ۲۵ اسفند
۱۳۶۳
 

فرمانده

داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی

نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.

یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و

گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه...

برگی از خاطرات شهید حسن باقری


فرمانده سپاه


فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست

روز از ازدواج ما می گذشت. به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد.

گفت: شما تحمل ندارید...وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد

و با حالت تبسم، لبخند می زند. تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟

شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟

به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا ( علیه السلام) را دیدم و گفتم:

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ( علیه السلام)؛

ایشان را در بغل گرفتم و لبخند زدم.».   طلبه شهید محمد زمان ولی پور

منبع : برگرفته از پایگاه معبر سایبری بیت الشهدا

شهید محمدجهان ارا



من براى کسى وصیتى ندارم ولى یک مشت درد و رنج دارم که

 بر این صفحه کاغذ مى‌خواهم همچون تیغى و یا تیرى بر قلب سیاه دلانى

که این آزادى را حس نکرده‌اند بر سر اموال این دنیا ملت را، امتى را و

جهانى را به نیستى و نابودى مى‌کشانند، فرود آورم.
شهید محمد جهان آرا

شهید عبدالحسین برونسی



خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد،
دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم.
من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق
او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه
تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.
 بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش.
قبول نکرده بود. بهش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون
خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن،
نوبت به خانواده من نمی رسه.   شهید عبد الحسین برونسی

منبع : برگرفته ازپایگاه منبرک

حاج حسین خرازی

حاج حسین خرازی
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند
ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم:
 (پتو نداریم!)گفت: (ایرادی نداره)
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
(برادر خرازی شما جلو بایستید.)
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.

فرمانده

نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود،
 روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.

بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته،
یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم
 فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا
 آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود،
 دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید

گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"
گفتم: " نه. کیه ؟"
گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟

شهید مهدی زین الدین



آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز،
صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم،
رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان!
تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر
 مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟
 مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم
 «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.»
 گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره،
 نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه
تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»

شهدا دلتنگیم


تیر61 بود
همه بچه ها روزه بودند
۴۸ساعت بود که غیر از آب قمقمه ها چیزی نخورده بودند
برای۱۵۰ نفر فقط یک جعبه خرما رسید
فرمانده، خرما را داد تا هر کس که گرسنه است بخورد
نفر آخر جعبه را دست نخورده برگرداند

فرمانده گروهان

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که

می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای

سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت

و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی!

یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو،

تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار.

آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت! 

منبع : منبع:ساجد

فرمانده

آدم رو راستی بود، حاشیه نمی رفت. لپ مطلب را صاف می گذاشت کف دست آدم.
 فرمانده با این خصوصیات البته کم نداشتیم. امر مهمی که پیش می آمد
 و نیاز به نیروی تازه نفس پیدا می کردند، مثل شرایط عملیاتی و ضربتی،
 می آمدند به سنگر می گفتند:«خوب، ناگفته معلوم است که کار ما
دوباره گیر کرده و چند نفر بسیجی بی ترمز که از جان خودشان
سیر شده باشند و سرشان به تنشان زیادی کرده باشد می خواهیم!
 چراغ اول را کی روشن می کند؟ بجنبید می خواهیم برویم وقت نداریم،
بعداً نیایید بگویید پارتی بازی کردید درشت ها و
خوشگل ها و مخلص هایش را سوا کردید!» 

منبع : پایگاه جامع عاشورا

حاج حسین بصیر

از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ
را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده
لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم.
همین طوری که نمی شود! فردا که دوباره آمدند،
 حاجی به حکم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد.
من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم:
 چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ حاجی هم گفت:
 دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و
تصمیم بگیرم.راستش رفتم و باخودم فکر کردم،
 امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند،
اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از
 من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان
 یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه
 عکس العملی نشان خواهم داد؟ اگر ناراحت و
غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا
این مسئولیت را قبول نکرده‏ام. ولی اگر برایم
 فرقی نداشت، مشخص می‏شود که این مسئولیت را
 برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول
کرده‏ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم.
چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را
 از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم.
 سردار شهید حاج حسین بصیر
منبع : پا به پای باران، ص58

نمازشب


چند روزى بود که براى ماءموریت به لشکر

17 رفته بودم . شب اول را بنده

در حسینیه خوابیده بودم

در حالت خواب و بیدارى بودم که

دیدم عظیم رزمندگان مشغول نماز هستند.

آن قدر جمعیت زیاد بود که فکر مى کردى

نماز جماعت است .این نمازها و التماس ها

تاءثیر عمده خود را از فرمانده شهیدان

آن لشکر گرفته بود.شهید بزرگوار زین الدین

آن چنان مخلص بود که بر

روى نیروهاى زیر دست این گونه

تاءثیر گذار بود.به طورى که نمازهاى شبانه

این لشکر در آن موقع زبانزد شده بود. 

منبع : نماز عشق - راوی:نعمت الله عباسى



فرمانده : خوردیم به میدون مین،


فرمانده : خوردیم به میدون مین،
 داوطلب میخوام بره رو مین ...

گردان صدو پنجاه نفره همه دستاشونو بردن بالا ...
فرمانده گفت: من یه نفر میخوام،
اما کسی دستش پایین نیومد.


فرمانده گفت قرعه کشی می کنیم...
قرعه کشی کردن اسم یه بسیجی نوزده ساله در اومد...


توی گردان یه پیرمرد مسن هم بود، فرمانده
 نظرش به این پیرمرد بود که بره روی مین...

به پیرمرد گفت، اما پیر مرد جواب داد :
 من نمیرم، اسم این جوون در اومده،
 اون باید بره و اصلا زیر بار نرفت ...

جوون رفت خودشو پرت کرد روی مین، راه باز شد،
همه از روش رد شدن، غیر از اون پیر مرد...

گفتن بیا دیر شد، چرا نمیای؟!

دیدن پیرمرد نشست کنار جنازه اون جوون!

به فرمانده گفت : من باید این جوونو برگردونم...
فرمانده گفت چرا؟!

گفت : این پسرمه، مادرش منتظره، باید ببرمش...

┘◄ یا حسین ...

علامه حسن زاده املی


علامه حسن زاده آملی:
˙·٠•♥

خدایا سایه این مرد(آیت الله خامنه ای)
را بر سر ما مستدام دار . . .

بارالها!
قلب این فرمانده دل سوخته بسیجی را
 همچنان قرارگاه مرکز فرماندهی عقول مجرده
 و مفارقت نوریه نگه بدار.
سلام وخیلی خوش آمدید

دوستی با خدا

دوستی با خدا باید به قدری زیاد باشد که

برای رضایت خاطر او هر دشواری و ناهمواری برایمان آسان

و هموار جلوه کند.

فرمانده شهید سید مصطفی واجدی

تاید


در یکی از مقرها مدت ها برای شست و شوی لباسها

با کمبود پودر لباس شویی موجه بودیم. چون تدارکات

جواب سربالا می داد، روزی چند نفری رفته بودیم فرماندهی. گفت:

«چند روز دیگر هم صبر کنید درست می شود».

هفته بعد حوالی غروب همه به صف شدیم، ایشان سخنرانی کردند

و در پایان صحبتشان گفتند: «راستی بچه ها مژده،

قضیه تاید را فراموش کردم بگویم. امروز با معاون استاندار

و جمعی از مسئولان جلسه داشتیم، موضوع تاید را

که گفته بودید با آنها در میان گذاشتم، گفتند

به بچه ها بگویید از امروز تاید به هر مقداری که بخواهند

(بعد از کمی مکث) نداریم!» 

منبع : پایگاه جامع عاشورا


شهید رنجبر

kabotar.kabotar.kabotar.kabotar.kabotar.

شهید رنجبر همیشه در موقع صبحگاه یا مانور،

یا راهپیمایی های طولانی،

جلوی همه ی بچه ها حرکت می کرد.

او پشت پیراهن خود با ماژیک نوشته بود:

«جایی که دشمن هرگز نخواهد دید».

او فرمانده ی دسته ی ما بود.  شهید رنجبر

منبع : سایت صبح


مهدی زین الدین

سال شصت و دو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشکر را جمع کرد

تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه ی

بسیجی ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها.

مهدی گفت:«درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت

امر با نظامی های بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند،

ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم.

اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند

تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»

  شهید مهدی زین الدین




شهید چمران


گفت"ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م،

هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیده م.

فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین فرماندهیه

که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.

  شهید مصطفی چمران


●●●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●●●

غواص


حال اگر میتوانی این گونه باشی بسم الله
جنگ نرم اینگونه مردان بی ادعا میخواهد تا باازخود
گذشتگی کشورشان رابه دست نااهلان نیندازند.
غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم،
من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی.
غواص جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم. فقط
می ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه.
آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم
و الآن هم خواهرم رو سپردم به
همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم.
والفجر8 ، اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد
 یا زهرا (س)،
غواص اولین نفری بود که تو آب پرید !

فرمانده


فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند .

آمد تو ، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت

« بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم

« حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.»

باز جلسه بود. ایستاده بود برون سنگر ، می گفت

« نمی آم. شماها بلند می شید.»

قول دادیم بلند نشویم.  شهید حاج حسین خرازی

منبع : کتاب خرازی


غذای فرمانده


زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی
 و موقعیت های 
ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند
تا برای خلبانان شکاری
غذای مخصوص پخته شود،
ولی خود جناب بابایی با توجه
به اینکه بیشترین پروازهای
جنگی را انجام می دادند از غذای

 مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای
 معمولی را می خوردند.
در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا

شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند :
یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده می کنند بخورد
تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من
با فرمانده ام فرق دارد.
«سرهنگ خلیل صراف»

49.gif49.gif49.gif49.gif

غواص به فرمانده اش گفت


ابراهیم اصغری به تاریخ ۱۹/۱۰/۶۵ در عملیات کربلای ۵ در لباس

غواصی در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آن چه می خوانید

آخرین جملاتی است که شهید ابراهیم اصغری در شب عملیات

کربلای ۵ در ۱۸/۱۰/۱۳۶۵ در آخرین صفحه دفترچه اش نوشته است:

« این زیباترین لحظه ی زندگی من است زیرا پنج ساعت

مانده یا به معشوق بپیوندم و یا حسرت عاشقان را بخورم »

و عکس زیر آخرین تصویر شهید ابراهیم اصغری پس از

شهادت است.ابراهیم عادت نداشت هنگام عملیات هایی

که بعنوان غواص در خط مقدم حاضر می شد اسلحه حمل کند

و تنها به بستن تعدادی نارنجک دور کمرش نارنجک بسنده می کرد.

آخرین عکس و یادداشت یک شهید غواص
غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز رااعلام کردی وتوآب
 نپریدم،من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن
 نیستی میتونی برگردی.
غواص جواب داد نه، پای
 حرف امام ایستادم.

فقط می ترسم دلم گیر خواهر
 کوچولوم باشه.

آخه تو یه حادثه اقوامم
 رو از دست دادم و
الآن هم خواهرم رو سپردم
 به همسایه ها تا تو
عملیات شرکت کنم.

والفجر8 ،اروند رود وحشی ،
فرمانده تا داد زد یا زهرا (س)،
غواص اولین نفری بود که
 تو آب پرید !

اولین نفری بود که به شهادت رسید!
برگرفته از سایت سنگریها
زنجان دیارغواصان دریادل

گناه فرمانده

یه روز،چند ساعت مونده به شروع عملیات،فرمانده ی گردان رفت پیش روحانی گردان و به روحانی گفت: «حاج آقا من یه رازی دارم که میخوام به شما بگم.راستش من یه گناه کردم که میخوام ببینم خدا می بخشه یا نه؟»

این روحانی متعجب میشه که این فرمانده چه گناه بزرگی مرتکب شده.

فرمانده میگه: «وقتی رفتم مرخصی،زمان برگشت همسرم ازم خواست که موقع تولد بچه پیشش بمونم و نرم جبهه.اما من قبول نکردم.حالا یه نامه از خانمم رسیده.توش نوشته:"حاجی اصلا نمیگم بیا پیش ما؛اما این بچه اسم نداره.یه24ساعت مرخصی بگیر و بیا هم بچه ات رو ببین،هم براش اسم انتخاب کن." گناه من خوندن این نامه بوده.الآن دلم یه ذره هوا بچه ام رو کرده.»

روحانی بهش دلگرمی میده و آرومش می کنه.میگه:« حتما خدا می بخشه.خوب بچه ی خودته.حق داری دوسش داشته باشی و ... .»!