شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

خدایا باز دلم گرفت

خدایا باز دلم گرفت

باز عصر جمعه شده است

باز او نیامد ومن، هم اویی که

گناهش باعث شده او نیاید

همه اش دلش خواسته نباشد

تا گناهانش مانع ظهور اقایش نباشد

ای عشق مرا دست گیر باش که اینروزها

پرنده روحم اسیر قفس نفس شده است

پسرم

پسرم در غدیر راه را بشناس و با عاشورا پرواز کن تا
 در زندگی‌‌ات اسیر دنیا نشوی .
شهید حسین بدیهیان

دنیا



دنیا چنین است ک می‌بینی، خوبی‌های آن ناپایدار و فریب‌هایش بسیار.
بر ناگواری‌هایش صبر کن و از فریب‌هایش روی گردان و
 همواره خود را برای آخرت آماده کن
شهید حسین بدیهیان

اسرای ایرانی


هنگام اسارت، یک روز صبح متوجه شدیم سرهنگ عراقى اسیرى را به ستون جلوى ساختمان مخصوص

به خود بسته است. سربازان عراقى کنار پاى اسیر کارتن و کاغذ مى ‏چیدند. اندکى بعد فرمانده

(همان سرهنگ) دستور داد که آن را آتش بزنند. برادر آن اسیر به نام «کَرَم» که شاهد سوختن «عبدل» بود،

با فریاد یا حسین و یا فاطمه به سربازان جنایتکار عراقى حمله کرد و آنها با مشت و لگد به او پاسخ دادند.

تمامى اسراى ایرانى هم شعار مرگ بر صدام و مرگ بر سرهنگ فیصل سر داده بودند. لحظه به لحظه صداى

اسیران بلندتر مى ‏شد. عبدل که در حال سوختن بود، فریادى زد: کرم جان، مُردم! کرم جان، به دادم برس!

این صحنه غیرقابل توصیف، بسیار دردناک بود. هم چنان اسراى ما شعار مى ‏دادند. سربازان از خدا بى ‏خبر

با زدن سوت، اعلام کردند که به آسایشگاه برگردیم؛ ولى کسى توجهى نکرد. در پى آن، یک گروهان

از سربازان وارد اردوگاه شدند و با چوب و چماق همه را مجبور کردند که به آسایشگاه بروند.

بعد از آن که عبدل در آتش دشمن سوخت، چند سرباز زیر بغل او را گرفتند و به بهدارى بردند.

بعد از مدتى فهمیدیم که پاهاى عبدل تا زانوانش سوخته است. علت سوزاندن عبدل این بود

که او به وسیله یک قوطى یک کیلویى روغن و یک فتیله، چراغى درست کرده بود تا با آن

بتواند شبها چاى درست کند.  

منبع : راوى: حیدر فتّاحى، ر. ک: آیینه اسارت، ص‏111 - 113.

سلام



سلام ای ماه مهجور زمستانهای ابرآلود!

چرا دیگر نمی‌تابد سرودت از محاق رود
مگر روح اساطیر کهن باران بباراند
به روی سرزمین های اسیر حلقه‌های دود

مرداسمانی

یک ساعتى، کسى حرف نزد. نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاک ریز ما رد شدند.

ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندى. دیدم اسیر مى گیرند. دیدم از روى بچه ها رد مى شوند.

مهمات نیروها تمام شده بود. بى سیم زدم عقب. حاج مهدى خودش آمده بود پشت سر ما.

گفت «به خدا من هم اینجام. همه اینجان. باید مقاومت کنین. از نیروى کمکى خبرى نیست.

باید حسین وار بجنگیم. یا مى میریم، یا دشمن و عقب مى زنیم.» 

شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

فال


در سایت شهید اوینی فالی زدم که

این امد شما نیز بخوانید 

*********************************

♥♥♥♥از شهید سید مرتضی آوینی ♥♥♥♥

••◘••به دوست عزیز :مجتبی••◘••


آدمیزاد اسیر خویشتن خویش است و

تا به سفر نرود، از عالم خویش باخبر نمی‌شود. 


♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼♥☼


اسارت


اوایل اسارت ما را به موصل یک قدیم بردند. بعضی از اسرای آنجا اهالی شهرهای

مرزی بودند که در روزهای اول جنگ اسیر شده بودند. باهم رابطه خوبی نداشتیم،

اتاق هایمان را از هم جدا کردیم آنها رفتند یک طرف اردوگاه و ما هم طرف دیگر.

عراقی ها از دودستگی ما خشنود بودند مدتی بعد حاج آقای ابوترابی را به

اردوگاه ما آوردند. وقتی موضوع را فهمید؛ خیلی ناراحت شد. یک روز گفت:

امروز ناهارتون رو بردارید و برید با اونها غذا بخورید. ما هم همان کار را کردیم.

اوضاع کم کم عوض شد، آنها که نماز نمی خواندند هم می آمدند کنار ما در صف نماز جماعت.

  حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی

اللهم فک کل اسیر

« اللـهـمَ فُـکَّ کلّ اسـیِر »
خـدایـا همـه ی اسیـران را آزاد کـن
|| مِن کُلِّ اسـارةٍ!! ||

.
اسـارت در عـادات غـلط
اسـارت در هــــــــــوس
اسـارت در طـمــــــع
اسـارت در گنــــــاه
اسـارت در تـوهــم
اسـارت در ...


اسیر


اسیر ظلمتم ای ماه ، کجا مانده ای ؟
من به اعتبار تو فانوس نیاورده ام ...
اللهم عجل لولیک الفرج

شهید ضرغام


شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی
 هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه ها هم نشسته بودند.
سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام
معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است.
سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه
 امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم
آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت.
 سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار
 خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین(ع)سفارش
 کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید.
 اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند.
 همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخِ، خودش
 هم خنده اش گرفت. سید و بقیه بچه ها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت:
خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها
 رفته بودیم شناسائی، بعد هم کمین گذاشتیم
و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت،
 پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت.
 کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم
وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند.
 مثل پادشاه های قدیم شده بودیم. نمی دونید
 چقدر حال می داد!وقتی به نیروهای خودی رسیدیم
 دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه،
من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید،
 اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط
 ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی شه.

اسیر

                                                                                                                                                                         
از مرحله ی اول عملیات که برگشتیم، متوجه شدم
 که یکی از برادران به نام حسن در جمع ما نیست.
 از بچه ها پرسیدم:«گفتنداسیر شده خیلی ناراحت شدم.
 تفنگ خود را برداشتم و به سوی مواضع دشمن به
راه افتادم. در تاریکی شب به سنگر آن ها نزدیک شدم.
 حسن را در خاکریز با دستانی بسته می زدند.
دقیق اطراف منطقه را نگاه کردم. فقط یک نگهبان
آن جا بود. با توکل بر خدا به جلو رفتم. به
سرعت از پشت گردن نگهبان گرفتم و با آخرین توان
 گردنش را فشار دادم. بعد تمام لباس هایش را
درآوردم و خودم آن ها را پوشیدم، چند دقیقه بعد
 داخل سنگر مسئول عراقی شدم به عربی گفتم:
 «قربان دیر شده و زمان خواب فرا رسیده»
گفت: «باشد، پس تو نگهبان این سرباز ایرانی باش»
فرمانده که از سنگر بیرون رفت، دستان حسن را باز
 کردم و به آرامی از آن منطقه دور شدیم.
 وقتی به سنگر نیروهای ایرانی رسیدیم،
بچه ها با خوشحالی ما را در برگرفتند.

آه . . .


آه ایــنـجــا غــربــت وغــم مــانـده اســت
عــشــق در خــط مــقـدم مــانـــده اســـت
شهـــر بـــوی ســـکــه و ــان مــی‌دهـــد
بــــوی دالان‌هـــای زنــدان مــــی‌دهــــد
کــوچــه کــوچــه شــهـر را گــردیــده‌ایــم
یــک ســلام بــی‌طــمــع نــشــنـیـده‌ایـم
شــهـر یــعـنــی مــقــتــل مــردان مـــرد
شــهـر یـعـنــی زخـــم خــوردن بــی نــبــرد
شــهــر یــعـنــی کــوفـه‌ی رنـــگ و ریــا
مــســلـم تـــنــهــا اســیــر کـــوچــه‌هـا

جنگ نرم


جنس گلولـه وترکشش تمسخراست وتوهین وتهمت

_ جانبازیش خون دل خوردن است . . . _ تنها پدافندش تقواست . . .
_ فرمانده کل قواودیده بانش سیدی غریب وتنهاست
_ اینجااگر پیروز شدی شهیدی و گرنه
اسیری و سرباز دشمن . . .
_ تنها هدفش عقول و قلوب است . . . به هر حال جنگ شروع شده ببین کدوم طرفی . . .


حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور


چشم هایش را چسبانده بود به دوربین .

زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود

که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی .

رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.

چند ساعت بیش تر طول نکشید .

با کلی اسیر و غنیمت برگشتند.

بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند.

شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت.

– یه وقت غرور نگیردتون .

فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن.

از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.

  شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی


باید تاوان کدام غفلت را بدهیم

که این چنین،

اسیر غربت شده‏ ایم؟

چرا خورشید نمی‏ تابد؟
چرا گل‏ های نرگس نمی‏خندند؟
چرا سپیده ظهورت به شب یلدای

انتظارمان پایان نمی ‏دهد؟

مولا! هزاران دل شکست، هزاران قلب

از تپش ایستاد و هزاران نگاه خیره،

به پنجره انتظار بسته شد؛ اما تو نیامدی!

ای شبیه سپیده، ای خود سپیده!

ای خلاصه باران، و ای نجوای آبشار!

تو را می‏خوانیم؛ به صداقت آبی آسمان.

این الطالب بدم المقتول بکربلا


اسرا

0045B15D.gif
اسیر شده بودیم
قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه
 هم لابه لاشون بود
 رو برداشته و برای باباش نوشته بود
 رو نوشتم روی این کاغذ

تشنگی

اسیر شده بودیم
ما رو بردند « اردوگاه العماره »
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم
معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گریه کردم
اون جمله رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
شما هم بخونید و فراموش نکنید
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
" مادر! من از تشنگی شهید شدم "

گلهای سرخ

چه گلهای سرخی که پرپر شدند!
چه مردان سبزی،کبوتر شدند!


پس از لاله،فصل غریبانه‌ای ست
بر این فصل بی لاله،باید گریست


پس از لاله،فصل بداقبالی است
و جای شهیدان ما،خالی است


چه غافل!چه غافل!چه ما غافلیم!

اسیر زمینیم و پا در گلیم...
52.gif52.gif52.gif

استخاره

استخاره کرد . بد آمد .
گفت« امشب عملیات نمی کنیم.» بچه ها آماده بودند .
چند وقت بود که آماده بودند .
حالا او میگفت« نه» وقتی هم که می گفت « نه » کسی روی حرفش حرف نمی زد.
فردا شب دوباره استخاره کرد.بد آمد.
شب سوم، عراقی ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند.
خیلی هایشان را با زیر پیراهن اسیر کردیم.
شهید ردائی پور