شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

نگاه آخر


با نگاه آخرینش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمنده کرد

شهید حاج حسین خرازی




جاى کابل هاروى پشتم مى سوخت.داشتم فکر مى کردم
 «عیب نداره بالأخره بر مى گردى. مى رى اصفهان.
 مى رى حاج حسین رو مى بینى. سرت رو مى گیره لاى دستش،
 توى چشم هات نگاه مى کنه مى خنده، همه این غصه ها
 یادت مى ره...» در را باز کردند، هلش دادند تو.
خوردزمین;زودبلندشد.حتى برنگشت عراقى ها را نگاه کند.
 صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش.
 زد زیر گریه.گفتم«مگه دفعه اولته که کتک مى خورى؟»
نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.» گفتم
 «خب؟» گفت «حاج حسین شهید شده».   شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

حاج حسین خرازی




از تمام اقشار ملت، اعم از کسبه، اطبا، مهندسین، علما و سپاهیان به عنوان
یک فرد از اجتماع که حق بر گردنش هست تشکر مى‏کنم و عرض مى‏ کنم که هرکدام از
 شما ممکن است در کار خود کمبودهایى حس کنید و مشکلاتى براى شما باشد.
 اینجانب خواهشمند است که موقعیت اسلام و انقلاب و کشور را در نظر گرفته و
 صبر بیشترى کنید و توجه داشته باشید که در مشکلات است
 که انسان‏‌ها آزمایش مى ‏شوند.
شهید حسین خرازی

حاج حسین خرازی

حاج حسین خرازی
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند
ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم:
 (پتو نداریم!)گفت: (ایرادی نداره)
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
(برادر خرازی شما جلو بایستید.)
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.

حاج حسین خرازی

رفتم بیرون،برگشتم.هنوزحرف می‌زدند.پیرمرد می‌گفت

«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه

این طوری شدی یا مادر زادیه؟»

حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت

«این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو

اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو

میوه خریدم برای مادرم.»

پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم

«پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.

گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد.

دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»

گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت

«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر!؟»

حاج حسین خرازی

|

بعضی از عملیات ها برای رسیدن به هدف نهایی چند

مرحله رو طی میکنن ؛ بچه های تدارکات هم بین

هر مرحله حسابی به نیرو ها میرسن تا خستگی بچه ها

از تنشون دربیاد ؛ خودتون تصور کنین بعد از اتمام اولین

مرحله عملیات که آزاد باش مى دن و یک جعبه کمپوت گیلاس;

خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم

توى این گرما چه صفایی داره.تو سنگر نشسته بودیم

 که یه بسیجی امد تو و از راه نرسیده گفت:«نمى خواین از

مهمونتون پذیرایى کنین؟»ما هم گفتیم: «چشمت به

این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم

خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»چند دقیقه نشست و

وقتی دید تحویلش نمى گیریم پاشد رفت. بعد از

رفتنش على امد تو، عرق از سر و رویش مى بارید.

یک کمپوت دادم دستش وگفتم: «یه نفر اومده بود اینجا،

لاغر مردنى، کمپوت مى خواست بهش ندادیم ، خیلى پررو بود.»

علی  انگار که برقش بگیره گفت:

«همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»

گفتم «آره. همین.»  گفت: «ای خاک...!حاج حسین بود که».

 منظور سردار شهید حاج حسین خرازی میباشد.

حاج حسین خرازی


 اگر در پیروزی‌ ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما،

این شاید انکار خداست. حاج حسین خرازی

حسین خرازی


از مسئولین محترم و مردم حزب الله می ‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند

از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری

از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بی حجابی و ... زدند، در مقابل اینها ایستادگی کنند

و با جدّیت هرچه تمام‌ تر جلو این فسادها را بگیرید! حاج حسین خرازی

یادگار حاج حسین خرازی


«یادگار «حاج حسین خرازی» پسری است که بعد

از شهادت او به دنیا آمده است و نامش را

آن چنان که او وصیت کرده بود «مهدی» گذاشته‌اند.

مهدی جان! پیش از آن که تو آن‌همه بزرگ شوی که

اسلحه به دست بگیری و عَلَم پدر شهیدت را برداری،

نجف و کربلا آزاد شده است. اما مهدی جان!

این قرن [15 هجری] قرنی است که

حق در کره‌ی زمین به حاکمیت خواهد رسید.

آینده در انتظار توست.»


سخنان یک شهید به یک «آقازاده»+عکس

حاج حسین خرازی

شهید حاج حسین خرازی : تاریخ شهادت : 8 اسفند 1365
« عملیات کربلای 5 »
وقتی امام عقدشان را خواند و مقداری پول به شان دادند
 تا بروند مشهد ماه عسل پول را داده بود به حاج احمد
 آقا گفته بود « جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم .»

 با خانمش دوتایی رفتند اهواز . قبل از شهادتش جانباز شده بود و یک دستش
 زودتر از خودش وارد بهشت شد.

خمپاره خورد کنارشان همه سالم بودند غیر از حاجی .