شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید علی چیت سازان


روزی سردار شهید علی چیت‌سازیان در کنار بچه‌های اطلاعات و عملیات گفت:

«اولین درس اطلاعات عملیات این است که: کسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور کند

که در سیم‌خاردار نَفْس، گیر نکرده باشد.‌»   شهید علی چیت سازیان

منبع : راوی: کریم مطهری، ر.ک: دلیل، ص 58

سیم خاردار نفس


 
روی سیم خاردارمیخوابیدندتابقیه ازروی بدنشان ردشوند
 که فقط اسلام بماند و کسی حتی نتواند به
ناموسشان چپ نگاه کند!!و ما چه خوب جواب دادیم...

سردار مهدی خندان



وقتی سردار مهدی خندان، معاونت تیپ عمار
 از لشکر محمد رسول اللّه صلی الله علیه وآله،
بوی عملیات والفجر 4 را استشمام کرد، خود را
به منطقه رساند و با سختی زیاد توانست نظر
 حاج همت (فرمانده لشکر) را برای شرکت در عملیات،
جلب نماید. او در عملیات، به عنوان تخریب
 چی کار می‌کرد. بعد از آنکه معبری در
 میدان مین زد و پشت سیمهای خاردار کلافی شکل رسید،
 
ادامه مطلب ...

شهدا


یادشان بخیر ،

ای کاش راهی باز می شد که بتوانم از سیم

خاردار گناهانم رد شوم

انقدر مرامحکم گرفته اند که حتی که

دیگر سخت است جدا شدن

انروزها شهدا هیچگاه در سیم خاردار نفس وسیم

خاردارهای حلقوی گناه گیر نکردند

وای بر من که هنوز گیر دنیایم هستم

سیم خاردار

 


عملیات شروع شده بود. گردان ما خط شکن بود.

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه خوردیم

به یه کانال پر از سیم خاردارهای حلقوی.

باید هرجور بود از این مانع رد می شدیم.

یه دفعه متوجه شدیم عراقی ها دارن

بهمون نزدیک می شن. اگه مارو می دیدند

عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند.

چاره ای جز عبور نبود.

توی فکر بودیم که یه دفعه فرمانده خودش رو

انداخت روی سیم خاردارهای حلقوی. داشتیم

از تعجب شاخ درمی آوردیم. گفت از

روی من رد بشین و برین جلو تا عراقی ها

نیومدند. هیچ کس حاضر نشد رد بشه تا

اینکه مارو به جان امام قسم داد. با

گریه از روش رد شدیم. آخرین نفر من بودم،

دستم رو گرفت. غرق خون شده بود و صداش در

نمی یومد. اشاره کرد به پاکتی که توی جیبش بود

و بهم فهموند که بردارم. فکر کردم وصیت نامه اش

رو نوشته، برداشتم.

عراقی ها نزدیک شده بودند باید می رفتیم

تا من رو نبینند. وقتی داشتیم میرفتیم

گریه ام گرفته بود، برگشتم و به فرمانده ام

نگاه کردم دیدم آروم داره اشک می ریزه و

به سختی دستاش رو به سمتم تکون می ده.

فکر کردم داره باهام خداحافظی می کنه،

خودم رو انداختم پشت یه خاکریز. پاکت نامه

فرمانده رو باز کردم. خشکم زد.

به جای وصیت نامه یه عکس دیدم، عکس دخترش بود،

دختری که تازه به دنیا اومده بود و

هنوز ندیده بودش. تازه فهمیدم تکون

دادن دستاش برا خداحافظی نبوده میخواسته

بگه برگرد تا برای یه بار هم که شده

عکس دخترم رو ببینم و از دنیا برم.

راوی: سید یاسر موسوی



3184c908.gif

بطری آب


هر روز وقتی برمی گشتیم، بطری آب من خالی بود؛
 اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این
 حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همیشه به
دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک
 تپه خاک با ارتفاع هفت_هشت متر نشسته بودیم
و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد.
 خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه
 ندیده بودیم. مرتب می گفت:«پیدا کردم.
این همون بلدوزره.» یک خاکریز بود که
جلوش سیم خادار کشیده بودند. روی سیم خاردار
دو شهید افتاده بودند و پشت سر آن ها چهارده
 شهید دیگر
. مجید بعضی از آن ها را به اسم
می شناخت. مخصوصاً آن ها که روی سیم خاردار
 خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی
 فاصله روی زمین افتاده بود.
مجید
بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه
 می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها!
 ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم.
تازه، آب براتون ضرر داشت!» ....مجید
روضه خوان شده بود و....  شهید مجید پازوکی

منبع : سایت صبح

سیم خاردار



نـخنـــــد به حالِ دلـــم ......
دلم بدجور هوای نفسهایتان را دارد
دلم بدجور به سیــــم خارداراهای
ایــن دنیـــــــــا گیـــــر کرده !!!