شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

قطار عمر

اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد

خاطره




ماشین، جلوى سنگر فرمان دهى ایستاد. آقا مهدى در ماشین را باز کرد. ته ایفا یک
افسر عراقى نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان مى خوردیم، سرش را
با دست هایش مى گرفت. آقا مهدى باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. پنج شش
متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روى زمین و عربى
حرف مى زدند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بى چاره گیج شده بود. باورش
 نمى شد این فرمان ده لشکر باشد تا ایفا از مقر برود بیرون، یک
 سره به مهدى نگاه مى کرد.   شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

خاطره ای از حسین خرازی

ه گزارش فرهنگ به نقل از فارس:، در منطقه شلمچه
 به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی
 پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته
 بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای
از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل
 سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند

ادامه مطلب ...

انتظار




ای معنی انتظار
یک لحظه بایست!
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست.

خاطرات راهیان نور

عید نوروز بود.کاروان‌های زیادی برای بازدید از

جبهه‌ها عازم کربلای جنوب شده بودند. عصر یکی ازروزها

در محوطه‌ی صبحگاه دوکوهه قدم می‌زدم که خانمی جلویم

را گرفت.شروع کرد به صحبت. معلوم بود که حسابی

منقلب شده، گریه امانش نمی‌داد.کلمات را

بریده بریده ادا می‌کرد. از دست خود و

دوستانش شاکی بود. می‌گفت: من و رفقایم

برای تفریح آمده بودیم

جنوب..ناخواسته به این‌جا کشیده شدم حال و هوای

این‌جا طور دیگری است..به خداازاین‌جاکه برگردم دیگر

آن زن قبلی نیستم. می‌دانم حقم جهنم است. اما

قول می‌دهم توبه کنم. من زن بدی بودم... زن

روی زمین نشست و زار زد.


من به آهستگی از او فاصله گرفتم. اما صدایش را

هنوز می‌شنیدم که می‌گفت: «آی شهدا... غلط کردم...».

حجه الاسلام ابوترابی




خانه‌شان طبقه سوم بود. هر وقت کارش داشتیم،
 سحرها قرار می‌گذاشتیم، می‌رفتیم خانه‌شان.
بهمان می‌گفت «وقتی با ماشین می‌آیید، از بالای خیابون
که شیب داره بیایید. ماشینتون رو هم خاموش کنید.
بوق هم نزنین. مبادا همسایه‌ها از خواب بیدار بشن.»
خودش هم وقتی می‌خواست از طبقه سوم پایین بیاید،
 کفش‌هایش را در می‌آورد.  
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی
منبع : منبع خاطرات: کتاب "حجت الاسلام

شهید حمزه خسروی

شهید حمزه خسروی، فرمانده عملیات یکی از گروهان های لشکر المهدی(عج) بود.

روزی پس از ادای نماز صبح، رو به یکی از برادران روحانی می کند و می پرسد:

«آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، چه تعبیری دارد؟»

روحانی در پاسخ می گوید: «باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است.»

شهید خسروی دیگر چیزی نمی گوید؛ اما دو ساعت بعد، در یکی از محورهای عملیاتی،

در حالی که فرق سرش شکافته شده بود، به دیدار حضرتش شتافت و رستگار شد. 

شهید حمزه خسروی

منبع : برگرفته از کتاب دو رکعت عشق/ علیرضا قزوه

سردارجعفرشیرسوار

سردار، جعفر شیرسوار بر اثر ترکش بمب خوشه‌ای در سوم دی 65 در

منطقة هفت‌تپه به شهادت رسید. همرزم شهید، چگونگی عروج خونین

وی را این‌گونه به تصویر کشیده است: هنگام ظهر در هفت تپه ـ

مقر لشکر 25 کربلا ـ هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و شروع به بمباران کردند.

برادر شیرسوار به هدایت نیروها به داخل سنگرها پرداخت. در آن بین،

احساس کرد بمبی نزدیک آنها در حال فرود آمدن است. در کنار او دو

بسیجی نوجوان ایستاده بودند. رو به روی آنها چاله‌ای کوچک بود.

آن سردار با سرعت هر چه تمام‌تر پشت دو بسیجی را گرفت و

داخل چاله انداخت. خود نیز بعد از آنها داخل چاله دراز کشید؛

اما بخشی از بدنش خارج از چاله بود. او بر اثر ترکشهای بمب خوشه‌ای

به شهادت رسید، اما آن دو بسیجی سالم ماندند   شهید جعفر شیر سوار

منبع : راوی: سید یحیی خلیلی، ر.ک:

فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ، ج5، (استان مازندران)، ص198

ابراهیم هادی

بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.

بازی آن قدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم نشد.

 یکی از بچه ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛
 اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد.
بچه ها بی معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت،
باید هم فرار می کردند!
 صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد.
 همین طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی اش درآورد؛
کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه ها کجا رفتید؟! بیایی براتون گردو آوردم.»

حاج حسین خرازی

حاج حسین خرازی
آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند
ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم:
 (پتو نداریم!)گفت: (ایرادی نداره)
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت:
(برادر خرازی شما جلو بایستید.)
و ما آنوقت تازه او را شناختیم.

سید علی اکبر ابوترابی


حاج آقای ابوترابی چند وقتی بود که نماینده مجلس شده بود و به خاطر کارهایش

مجلس و آزادگان دائم در حرکت بود اما هنوز خانه ای نداشت. کلی بهش اصرار کردیم

و گفتیم: شما توی این رفت و آمدها خیلی اذیت می شوید، بیایید یک خانه بگیرید،

قبول نمی کرد. یک خانه ی کوچک 70 متری در جنوب شهر تهران حوالی

میدان قیام برایش پیدا کرده بودیم. بعد از اصرار فراوان، حاج آقا فرمودند:

بروید به همسرم بگویید بیاید خانه را ببیند، اگر پسندید من قبول می کنم.

همسرشان که خانه را دیدند گفتند: این خانه برای ما بزرگ است. 

حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی

امام موسی صدر


شکوفه

ما عادت‌ داشتیم‌ برای‌ گردش‌ و تفریح‌ به‌ بیرون‌ شهر برویم. در یکی‌ از

این‌ گردش‌ها آقا موسی‌ از من‌ جدا شد و سراغ‌ عده‌ای‌ از بچه‌ها رفت‌ و مدتی‌ در

کنار آنان‌ نشست‌ و سپس‌ برگشت. با تعجب‌ از این‌ رفتار ایشان‌ سؤ‌ال‌ کردم،

چرا که‌ آن‌ بچه‌ها غریبه‌ بودند و با ما نسبتی‌ نداشتند. ایشان‌ جواب‌ دادند:

رفتم‌ نصیحتشان‌ کنم‌ تا مبادا بازیشان‌ به‌ قمار منجر شود.   امام موسی صدر

منبع : کتاب گذارها و خاطره‌ها، صفحه 49

خاطره شهیدعباس کریمی



حاج عباس مدتی که به علت مجروحیت حین عملیات فتح‌المبین در بیمارستان بستری شد
 وقت را مغتنم شمرده و در مورد تشکیل خانواده فکر می‌کرد. همسر یکی از دوستان عباس،
 مرا به او معرفی کرد و این آغاز آشنایی ما، در سال 1361 بود. در جریان خواستگاری
 احساس همدلی و همفکری کرده به جهت اطمینان استخاره کردم، آیه‌های سوره نور آمد:
 «الله نور السموات والارض» بعد از خرید مختصری بر طبق آداب و رسوم
 در تاریخ 21/7/1361 دلهایمان با نور قرآن پیوند خورد و عقدمان جاری گشت.
روز بعد از مراسم عقد به گلزار شهدا رفتیم و عباس حلاوت خودش را در این
مدت برایم توصیف کرد: «وقتی برای خواستگاری به سراغت آمدم بار سنگینی بر سینه‌ام
حس می‌کردم، با شنیدن نامت (زهرا) آرام شدم، وقتی به درخواستم جواب مثبت دادی،
 همه درهای  بسته به رویم گشوده شد.» همه به او سفارش می‌کردند که مراسم عروسی را در باشگاه
برگزار کند اما او نپذیرفت چون از خانواده شهدا خجالت می‌کشید و نمی‌خواست خود
را درگیر مراسم کند. لباس دامادی او نیز همچون سرداران دیگر جامه سبز سپاه بود. مراسم در
 عین سادگی انجام شد و حاج عباس بعد از ازدواج بلافاصله به منطقه بازگشت. راوی:همسر شهید
شهیدعباس کریمی

منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس

خاطره حسن باقری

در یکی از روزها که مشغول دیده بانی بر روی دکل بودم

و مواضع دشمن را رصد می کردم به شهید باقری گفتم که

دشمن دارد کانال درست می کند و تمام گزارش آن را به

ایشان ارائه دادم. شهید باقری از من پرسید خاک های کانال

را در سمت راست می ریزند یا چپ؟ و تاکید کرد که تا فردا

گزارش کامل آن را به من بدهید. فردای آن روز به

شهید باقری گفتم خاک های کانال ها را سمت راست می ریزند

شهید باقری در پاسخ گفت: خیالم راحت شد چرا که اگر

خاک ها را سمت چپ می ریختند می خواستند منطقه را

آب بگیرد و در این صورت عملیات شکست می خورد ولی حالا

که آن ها را سمت راست می ریزند در حال درست کردن خاکریز

هستند که مقابله با آن خیلی سخت نیست. شهدای دانشجو

اینگونه و با این دقت نظر و ریزبینی مسائل،در هشت سال

دفاع مقدس حضور پیدا کردند.   شهیدحسن باقری

منبع : میلاد عزیزان به نقل از سردار فتح الله جعفری

عملیات کربلای 5



در عملیات کربلاى 5 هنگام ظهر ما از خط برگشته بودیم. چون ناهار آماده بود،
به کریم گفتم: «ناهار را بخوریم، بعد نماز بخوان.‌» او گفت: «نه، مى‏خواهم نماز بخوانم.‌»
 کریم رفت و ما مشغول خوردن شدیم. ناگهان صداى انفجار چند گلوله کاتیوشا به گوش رسید.
 مصطفى الموسوى با شتاب بیرون دوید و کریم را دید که در کنار تانکر آب افتاده است.
 ترکش قلبش را نشانه گرفته و به سینه‏اش اصابت کرده بود. آرى، سردار کریم صمدزاده طریقت
 - معاون فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 31 عاشورا -
این‏چنین شهد شیرین شهادت را نوشید.   شهید کریم صمد زاده طریقت

منبع : راوى: غلامحسین سفیدگرى، ر. ک: فرهنگ‏نامه
جاودانه ‏هاى تاریخ (آذربایجان غربى)، ص 153

مرداسمانی

یک ساعتى، کسى حرف نزد. نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاک ریز ما رد شدند.

ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندى. دیدم اسیر مى گیرند. دیدم از روى بچه ها رد مى شوند.

مهمات نیروها تمام شده بود. بى سیم زدم عقب. حاج مهدى خودش آمده بود پشت سر ما.

گفت «به خدا من هم اینجام. همه اینجان. باید مقاومت کنین. از نیروى کمکى خبرى نیست.

باید حسین وار بجنگیم. یا مى میریم، یا دشمن و عقب مى زنیم.» 

شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

شهدا

بالاخره یک ساعت درگیری طول کشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح کنیم

و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت کنیم.

صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود که در پوست خود نمی گنجید.

رفته رفته به ظهر و اذان نزدیک می شدیم ... من باتفاق سید محمد مشکاتی

نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیکی کردیم و در کنار ایشان به

فاصله 2 متری داخل کانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود که فاصله

  ادامه مطلب ...

خاطره شهید حسین خرازی


پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می‌زدیم.

یکی رد می‌شد، گفت «چه طورین بچه‌ها؟ خسته نباشید.»

دست تکان داد، رفت.

پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»

گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

حاج حسین خرازی

|

بعضی از عملیات ها برای رسیدن به هدف نهایی چند

مرحله رو طی میکنن ؛ بچه های تدارکات هم بین

هر مرحله حسابی به نیرو ها میرسن تا خستگی بچه ها

از تنشون دربیاد ؛ خودتون تصور کنین بعد از اتمام اولین

مرحله عملیات که آزاد باش مى دن و یک جعبه کمپوت گیلاس;

خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم

توى این گرما چه صفایی داره.تو سنگر نشسته بودیم

 که یه بسیجی امد تو و از راه نرسیده گفت:«نمى خواین از

مهمونتون پذیرایى کنین؟»ما هم گفتیم: «چشمت به

این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم

خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»چند دقیقه نشست و

وقتی دید تحویلش نمى گیریم پاشد رفت. بعد از

رفتنش على امد تو، عرق از سر و رویش مى بارید.

یک کمپوت دادم دستش وگفتم: «یه نفر اومده بود اینجا،

لاغر مردنى، کمپوت مى خواست بهش ندادیم ، خیلى پررو بود.»

علی  انگار که برقش بگیره گفت:

«همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»

گفتم «آره. همین.»  گفت: «ای خاک...!حاج حسین بود که».

 منظور سردار شهید حاج حسین خرازی میباشد.

بنی صدر وای به حالت


 

پدر ومادر می گفتند بچه ای و نمی ذاشتن برم جبهه.

یه روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو داره

لباس های «صغری» خواهرم را روی لباس هایم

پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه

آوردن آب از چشمه زدم بیرون.

پدرم گوسفندها را از صحرا می آورد داد زد:

«صغری کجا؟»

برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب

را بلند کردم که یعنی می رو آب بیارم.

خلاصه رفتم از جبهه لباس های خواهرمو پست کردم.

یه بار پدرم اومده بود و از

شهر به پادگان تلفن کرد.

از پشت تلفن به من گفت:

« بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

خاطره

سه شبانه روز در منطقه عمومی سومار سرگردان بودیم . از هر طرف که می رفتیم ،

می خوردیم به نیروهای دشمن . چون نمی خواستیم درگیر شویم ، خودمان را مخفی می کردیم .

در این مدت سختی زیاد کشیدیم ، ولی سخت ترین چیز دیدن جنازه شهدا و مجروحین بود .

در این میان چند بار به چشم خودمان دیدیم که عراقی ها با کمک لودر و بولدورزر

گودال بزرگی می کندند و همه جنازه ها را می ریختند داخلش و رویشان خروارها

خاک می ریختند و خیلی سخت بود که شاهد زنده به گور شدن

بچه های مجروح هم باشیم .   به یاد شهدای زنده به گور شده

منبع : برگرفته ازپایگاه منبرک

نظم


یک روز افسر عراقی دستور داد با بلدوزر گودالی بکنند چند اسیر را داخل آن کنند

و روی بدنشان تا گردن خاک بریزند و مدتی در آن گودال نگه دارند. اسرا به

خاطر این کارش بهش لقب سروان بلدوزر دادند. یک روز موقع آمار آمد وشروع کرد

به تهدید، حاج آقای ابوترابی توی صف نبود و ما همه نگران بودیم که با لباس خیس

از حمام بیرون آمد. سروان از نگهبان پرسید: این کیه؟ گفت: ابوترابیه، شیخ اسرا همه

فکر می کردیم الان که حاج آقا برسد افسر به او توهین می کند، با غضب به حاج

آقا نگاه می کرد . وقتی حاج آقا نزدیکش رسید چند جمله به عربی با او حرف زد.

جاذبه کلامش طوری بود که آن افسر خشن را تحت تاثیر قرار داد. در اوج ناباوری

همه برگشت و به ما گفت: همگی نظم را از این شیخ یاد بگیرید. بعد به درجه دار

تحت امرش گفت: هرچه ابوترابی بگوید انگار من گفتم، از او حرف شنوی داشته باش.

  حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی

شهیدزین الدین

ساعت ده یازده بود که آمد، حتی لاى موهایش پر از شن بود. سفره را انداختم. گفتم

«تا شروع کنى، من لیلا رو بخوابونم.» گفت «نه، صبر مى کنم با هم بخوریم.»

وقتى برگشتم، دیدم کنار سفره خوابش برده. داشتم پوتین هایش را

در مى آوردم که بیدار شد. گفت «مى خواى شرمندم کنى؟» گفتم «آخه خسته اى.»

گفت «نه، تازه مى خوایم با هم شام بخوریم.»   شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

خاطره اسارت

در زمان اسارت ، بعثى ها از خواندن نماز و قرآن و

حتى صلوات فرستادن ما وحشت داشتند و مانع

این کارها مى شدند. در آسایشگاه هاى 50 نفرى ما،

خواندن نماز جماعت ممنوع بود، آن ها طورى براى ما

برنامه ریزى کرده بودند که در هر گوشه فقط یک نفر

باید نماز مى خواند. یعنى چهار گوشه فقط چهار نفر.

با این برنامه مثلا نماز و مغرب و عشاى ما تا

ساعت 12 شب طول مى کشید. یک شب یکى از اسرا که

از ناحیه چشم جانباز و مجروح بود در گوشه اى مشغول

نماز شد و نفر قبل از او را که در آن جا بود ندید.

سرباز آسایشگاه این را دید و ارشد آسایشگاه را

صدا زد و او را به باد ناسزا گرفت که چرا

در کنار هم نماز مى خوانید و این در حالى بود

که همان دو نفر هم با فاصله نسبتا زیادى از

هم مشغول نماز بودند. فردا آن برادر را با

کابل و وسایل دیگر کتک زدند. در مورد

تلاوت قرآن اگر از ساعت 9 شب بعد کسى را مى دیدند

تنبیه سفت و سختى مى شد و در مورد روزه گرفتن

هم ما اجازه برخاستن قبل از اذان صبح را نداشتیم

، ولى اگر کسى مى توانست مقدار کمى نان از روز

نگه دارد شب در زیر پتو مخفیانه آن را مى خورد

تا بتواند روزه بگیرد. 

منبع : نماز عشق - علیرضا داج

خاطره کوتاه از رزمندگان اسلام


اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله..
وسط عملیات یکدفعه نشست!
گفتم: حالا چه وقت استراحته بچه؟!
♥♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

گفت: بند پوتینم شل شده!..می بندم راه می افتم!
نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود..

برای روحیه ما چیزی نگفته بود!


♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

خاطره

یه بار صبح که برای خرید لباس با محمد
علی به خیابون رفته بودیم ، خریدمون
خیلی طول کشید و از صبح تا ظهر از
این مغازه به اون مغازه میرفتیم.
دوست داشتم لباس دلخواهمو پیدا کنم.
با اینکه مشغله کاریش خیلی زیاد بود
 ولی چیزی نگفت. فقط سکوت کرد .بدون
 اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی
بزنه بهم فهموندکه داره رفتارمو تحمل میکنه
 . همین سکوتش بود که منو به فکر انداخت
 که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد
 تحملم کنه. در صورتی که اگه کار به
بحث کردن میکشید ، من هیچوقت به
این مساله فکر نمیکردم.
 شهید محمد علی رجایی

منبع : دولت عشق

خاطرات اسرا

مصباح الهدی , noor_hedayatمصباح الهدی , noor_hedayatمصباح الهدی , noor_hedayatمصباح الهدی , noor_hedayatمصباح الهدی , noor_hedayat

عراقی ها ، گشته و پیدایش کرده بودند .

آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه .

قد و قواره اش ، صورت بدون مویش ،

صدای بچه گانه اش ، همه چیز جور بود؛

همانطور که عراقی ها می خواستند .

ازش پرسیدند : قبل از اینکه بیایی جنگ ،

چه کار می کردی ؟ گفت:درس میخواندم گفتند

کی تو را به زور فرستاد جبهه ؟ گفت

« چی دارید میگید؟ قبول نمی کردند بیام جبهه

خودم به زور اومدم ، با گریه و التماس» گفتند

اگر صدام آزادت کنه چی کار میکنی ؟ گفت

ما رهبر داریم ؛ هر چی رهبرمون بگه

فقط همین دو تا سوال رو پرسیده

بودند که یک نفر گفت : کات !

با جواب هایش نقشه عراقی ها رو به آب داد. 

منبع : کتاب دانش آموز ،

مجموعه آسمان مال آن هاست ، ص49

خاطره شهدا


 یک بار از علی پرسیدم : «راستی این همه

که جبهه بوده ای نگفتی چه کاره هستی؟»

خنده ای کرد و با مزاح پاسخ داد:

«هیچی،صدامیان روی دیوارهاشعارمی نویسند،

ما هم می رویم آن ها را رنگ می زنیم».

  شهید علی برخورداری

منبع : سایت صبح


شهید محمدرضا بیضایی


اوایل دهه هفتادوقتی تازه به این محل آمده بودیم
پنجشنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد
نمازگزارهاراسوارمی‌کردمی‌بردمسجدجامع برای دعای کمیل.
راه دوری بود؛ از این سر شهر تا آن سر شهر.
من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم
و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم
ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت.
یادم هست بار اولی که رفت
و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود.
پرسیدم: چطور بود؟
گفت: ◄▐حیف است آدم این دعا را بخواند
بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید▌►
این حرفش از همان شب توی گوشم است و
 هیچ‌وقت یادم نرفته.
┘◄از خاطرات /شهید محمودرضا بیضایی/


سرلشکرشهیدعباس بابایی


یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و

صداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم.

دیدم داره نماز میخونه . نمازش که تم.م شد حسابی ازش گله کردم که چرا

شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ میکردن؟ عباس هم با

مظلومیت خاصی عذرخواهی کرد. بعد که اروم شدم فهمیدم چقدر تند

باهاش حرف زدم. اصلا عباس مقصر نبود . نماز میخوند ، و بچه ها هم

از این فرصت استفاده کرده بودن . فقط به این فکر میکردم که

چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد .

شهید عباس بابایی

منبع : راز و نیاز شهدا ص 68