بعضی از عملیات ها برای رسیدن به هدف نهایی چند
مرحله رو طی میکنن ؛ بچه های تدارکات هم بین
هر مرحله حسابی به نیرو ها میرسن تا خستگی بچه ها
از تنشون دربیاد ؛ خودتون تصور کنین بعد از اتمام اولین
مرحله عملیات که آزاد باش مى دن و یک جعبه کمپوت گیلاس;
خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم
توى این گرما چه صفایی داره.تو سنگر نشسته
بودیم
که یه بسیجی امد تو و از راه نرسیده گفت:«نمى خواین از
مهمونتون پذیرایى کنین؟»ما هم گفتیم: «چشمت به
این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم
خودمون بلدیم چى کارشون کنیم.»چند دقیقه نشست و
وقتی دید تحویلش نمى گیریم پاشد رفت. بعد از
رفتنش على امد تو، عرق از سر و رویش مى بارید.
یک کمپوت دادم دستش وگفتم: «یه نفر اومده بود اینجا،
لاغر مردنى، کمپوت مى خواست بهش ندادیم ، خیلى پررو بود.»
علی انگار که برقش بگیره گفت:
«همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»
گفتم «آره. همین.» گفت: «ای خاک...!حاج حسین بود که».
منظور سردار شهید حاج حسین خرازی میباشد.