شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

♡خدای قطار یا خدای ماشین...

**آقای قرائتی**
** با قطار عازم سفری بودم،

* یکی از مسافران گفت:
قطار خیلی بهتر از ماشین است
* گفتم: چطور؟
گفت: وقتی با ماشین مسافرت می کنیم نمی دانیم کی می رسیم
و به سلامت خواهیم رسید یا نه؟ امّا با قطار معلوم است چه
 ساعتی به مقصد می رسیم احتمال خطر هم نیست و
«انشاء اللّه» گفتن هم لازم ندارد!
گفتم: راستی انسان عجب موجود مغروری است! باید
 چند قطار از ریل خارج شود و چند هواپیما سقوط کند
تا بداند خدای ماشین با خدای قطار و
خدای هواپیما فرقی ندارد،
♥♥انسان در هر حال فقیر ومحتاج خداست♥♥

قطار عمر

اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد

قطار

زن مثل قطاره و حـجـاب مثـل ریل قـطـار
و اونایی که میگن بی حجابی آزادیـه
بدونـن کـه قطار بایـد اسـیـر ریل باشـه
وگـرنـه آزادی قـطــار فــاجـعه آفریـنه

مسیر بندگی

شکی نیست که بندگی خداوند در مسیر تسلیم و بندگی، برابر است با 

قبول کردن محدودیتهایی در دایره ی این مسیر تسلیم و بندگی ...

یعنی بندگی کردن خدا دارای خط قرمزهاییست که نباید از آنها رد شد و کنار زدن 

این خط قرمزها دقیقا مانند قطاری می ماند که از مسیر ریلی خود که خط قرمز قطار است، 

خارج شده باشد. پس اگر ما نیز از مسیر تسلیم و بندگی خداوند خارج شویم، شاید 

در ظاهر احساس آزادی کنیم ولی در حقیقت، دیگر راه به جایی نخواهیم داشت ...

خـــــــــدایا من را در بهترین مسیر بندگیت قرار بده

ایستگاه


گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:
 «بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم،
گفتم نمیشه بری.» گریه می کرد، التماس می کرد،
ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.
 خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه
قم مامور قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار،
 خم شده بود دیده بود پسر نوجوانی به میله های
 قطار آویزان است با لباس های پاره و دست و پای روغنی
و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند.

جبهه

 نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین
نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین

 گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:

«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»

گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.

از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.

خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور

قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود

پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های

پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند. 

منبع : سایت صبح