خدایا باز دلم گرفت
باز عصر جمعه شده است
باز او نیامد ومن، هم اویی که
گناهش باعث شده او نیاید
همه اش دلش خواسته نباشد
تا گناهانش مانع ظهور اقایش نباشد
ای عشق مرا دست گیر باش که اینروزها
پرنده روحم اسیر قفس نفس شده است
هنگام اسارت، یک روز صبح متوجه شدیم سرهنگ عراقى اسیرى را به ستون جلوى ساختمان مخصوص
به خود بسته است. سربازان عراقى کنار پاى اسیر کارتن و کاغذ مى چیدند. اندکى بعد فرمانده
(همان سرهنگ) دستور داد که آن را آتش بزنند. برادر آن اسیر به نام «کَرَم» که شاهد سوختن «عبدل» بود،
با فریاد یا حسین و یا فاطمه به سربازان جنایتکار عراقى حمله کرد و آنها با مشت و لگد به او پاسخ دادند.
تمامى اسراى ایرانى هم شعار مرگ بر صدام و مرگ بر سرهنگ فیصل سر داده بودند. لحظه به لحظه صداى
اسیران بلندتر مى شد. عبدل که در حال سوختن بود، فریادى زد: کرم جان، مُردم! کرم جان، به دادم برس!
این صحنه غیرقابل توصیف، بسیار دردناک بود. هم چنان اسراى ما شعار مى دادند. سربازان از خدا بى خبر
با زدن سوت، اعلام کردند که به آسایشگاه برگردیم؛ ولى کسى توجهى نکرد. در پى آن، یک گروهان
از سربازان وارد اردوگاه شدند و با چوب و چماق همه را مجبور کردند که به آسایشگاه بروند.
بعد از آن که عبدل در آتش دشمن سوخت، چند سرباز زیر بغل او را گرفتند و به بهدارى بردند.
بعد از مدتى فهمیدیم که پاهاى عبدل تا زانوانش سوخته است. علت سوزاندن عبدل این بود
که او به وسیله یک قوطى یک کیلویى روغن و یک فتیله، چراغى درست کرده بود تا با آن
بتواند شبها چاى درست کند.
یک ساعتى، کسى حرف نزد. نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاک ریز ما رد شدند.
ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندى. دیدم اسیر مى گیرند. دیدم از روى بچه ها رد مى شوند.
مهمات نیروها تمام شده بود. بى سیم زدم عقب. حاج مهدى خودش آمده بود پشت سر ما.
گفت «به خدا من هم اینجام. همه اینجان. باید مقاومت کنین. از نیروى کمکى خبرى نیست.
باید حسین وار بجنگیم. یا مى میریم، یا دشمن و عقب مى زنیم.»
شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
در سایت شهید اوینی فالی زدم که
این امد شما نیز بخوانید
*********************************
♥♥♥♥از شهید سید مرتضی آوینی ♥♥♥♥
••◘••به دوست عزیز :مجتبی••◘••
آدمیزاد اسیر خویشتن خویش است و
تا به سفر نرود، از عالم خویش باخبر نمیشود.
♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥♥☼♥☼♥
اوایل اسارت ما را به موصل یک قدیم بردند. بعضی از اسرای آنجا اهالی شهرهای
مرزی بودند که در روزهای اول جنگ اسیر شده بودند. باهم رابطه خوبی نداشتیم،
اتاق هایمان را از هم جدا کردیم آنها رفتند یک طرف اردوگاه و ما هم طرف دیگر.
عراقی ها از دودستگی ما خشنود بودند مدتی بعد حاج آقای ابوترابی را به
اردوگاه ما آوردند. وقتی موضوع را فهمید؛ خیلی ناراحت شد. یک روز گفت:
امروز ناهارتون رو بردارید و برید با اونها غذا بخورید. ما هم همان کار را کردیم.
اوضاع کم کم عوض شد، آنها که نماز نمی خواندند هم می آمدند کنار ما در صف نماز جماعت.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی
منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی
« اللـهـمَ فُـکَّ کلّ اسـیِر »
خـدایـا همـه ی اسیـران را آزاد کـن
|| مِن کُلِّ اسـارةٍ!! ||
.
اسـارت در عـادات غـلط
اسـارت در هــــــــــوس
اسـارت در طـمــــــع
اسـارت در گنــــــاه
اسـارت در تـوهــم
اسـارت در ...
جنس گلولـه وترکشش تمسخراست وتوهین وتهمت
_ جانبازیش خون دل خوردن است . . .
_ تنها پدافندش تقواست . . .
_ فرمانده کل قواودیده بانش سیدی غریب وتنهاست
_ اینجااگر پیروز شدی شهیدی
و گرنه
اسیری و سرباز دشمن . . .
_ تنها هدفش عقول و قلوب است . . .
به هر حال جنگ شروع شده ببین کدوم طرفی . . .
چشم هایش را چسبانده بود به دوربین .
زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود
که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی .
رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.
چند ساعت بیش تر طول نکشید .
با کلی اسیر و غنیمت برگشتند.
بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند.
شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت.
– یه وقت غرور نگیردتون .
فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن.
از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
شهید مصطفی ردانی پور
منبع : کتاب ردانی پور
باید تاوان کدام غفلت را بدهیم
که این چنین،
اسیر غربت شده ایم؟
چرا خورشید نمی تابد؟
چرا گل های نرگس نمیخندند؟
چرا سپیده ظهورت به شب یلدای
انتظارمان پایان نمی دهد؟
مولا! هزاران دل شکست، هزاران قلب
از تپش ایستاد و هزاران نگاه خیره،
به پنجره انتظار بسته شد؛ اما تو نیامدی!
ای شبیه سپیده، ای خود سپیده!
ای خلاصه باران، و ای نجوای آبشار!
تو را میخوانیم؛ به صداقت آبی آسمان.
این الطالب بدم المقتول بکربلا