شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

خاطرات راهیان نور

عید نوروز بود.کاروان‌های زیادی برای بازدید از

جبهه‌ها عازم کربلای جنوب شده بودند. عصر یکی ازروزها

در محوطه‌ی صبحگاه دوکوهه قدم می‌زدم که خانمی جلویم

را گرفت.شروع کرد به صحبت. معلوم بود که حسابی

منقلب شده، گریه امانش نمی‌داد.کلمات را

بریده بریده ادا می‌کرد. از دست خود و

دوستانش شاکی بود. می‌گفت: من و رفقایم

برای تفریح آمده بودیم

جنوب..ناخواسته به این‌جا کشیده شدم حال و هوای

این‌جا طور دیگری است..به خداازاین‌جاکه برگردم دیگر

آن زن قبلی نیستم. می‌دانم حقم جهنم است. اما

قول می‌دهم توبه کنم. من زن بدی بودم... زن

روی زمین نشست و زار زد.


من به آهستگی از او فاصله گرفتم. اما صدایش را

هنوز می‌شنیدم که می‌گفت: «آی شهدا... غلط کردم...».

نظرات 1 + ارسال نظر
حریم یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 10:43 ب.ظ

اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود
زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند
یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری "
عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری "
ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن
عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت
فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد.
بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش
.
10 روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند
جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم
وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند...
یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند...
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم ...
آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد...
راوی حجت الاسلام انجوی نژاد
منبع: هفته نامه صبح صادق شماره 540

http://www.cloob.com/result/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد