یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و
صداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم.
دیدم داره نماز میخونه . نمازش که تم.م شد حسابی ازش گله کردم که چرا
شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ میکردن؟ عباس هم با
مظلومیت خاصی عذرخواهی کرد. بعد که اروم شدم فهمیدم چقدر تند
باهاش حرف زدم. اصلا عباس مقصر نبود . نماز میخوند ، و بچه ها هم
از این فرصت استفاده کرده بودن . فقط به این فکر میکردم که
چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد .
شهید عباس بابایی
منبع : راز و نیاز شهدا ص 68
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر میرفت. عباس پیاده شد،
از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود.
بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان،
شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام.
پیرمرد را گذاشتم جایی که میخواست بره.
هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛
نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود.
شهید عباس بابایی
منبع : سایت صبح