پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم میزدیم.
یکی رد میشد، گفت «چه طورین بچهها؟ خسته نباشید.»
دست تکان داد، رفت.
پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»
گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»