یه بار صبح که برای خرید لباس با محمد
علی به خیابون رفته بودیم ، خریدمون
خیلی طول
کشید و از صبح تا ظهر از
این مغازه به اون مغازه میرفتیم.
دوست داشتم لباس دلخواهمو
پیدا کنم.
با اینکه مشغله کاریش خیلی زیاد بود
ولی چیزی نگفت. فقط سکوت کرد .بدون
اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی
بزنه بهم فهموندکه داره رفتارمو تحمل میکنه
.
همین سکوتش بود که منو به فکر انداخت
که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد
تحملم
کنه. در صورتی که اگه کار به
بحث کردن میکشید ، من هیچوقت به
این مساله فکر
نمیکردم.
شهید محمد علی رجایی
منبع : دولت عشق