شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

اقا مهدی زین الدین


تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ى بالاى خانه ى ما مى نشستند.

آفتاب نزده از خانه مى رفت بیرون.

یک روز، صداى پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم.

گفتم «مهدى جان!

تو دیگه عیالوارى. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت «چى کار کنم؟

مسئولیت بچه هاى مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توى سنگر فرمان دهیت بمون.» گفت

«اگه فرمان ده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز مى رن. اگه بمونه تو سنگرش

که بقیه مى رن خونه هاشون.»   شهید مهدی زین الدین



منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

شهید مهدی زین الدین


دو سه روز بود مى دیدم توى خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توُهَمى؟»

گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلاً حالم خوش نیست.» گفتم «همین جورى؟»

گفت «نه. با حسن باقرى بحثم شد. داغ کردم. چه مى دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم.

نمى دونم. عصبانى بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدى من با فرمانده ه ام

این جورى حرف نمى زنم که تو با من حرف مى زنى. دیدم راست مى گه.

الآن دو سه روزه. کلافه ام، یادم نمیره.»   شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

شهید مهدی زین الدین



یکى دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبى داشت. ساکت بود. مى نشست
 و خیره مى شد به یک نقطه. مى گفت «آدم امام رو مى بینه، تازه مى فهمه اسلام یعنى چه.
 چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» مى گفت «دلش مثل دریاست.
هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توى دل ما بود.» .
   شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

مرداسمانی

یک ساعتى، کسى حرف نزد. نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاک ریز ما رد شدند.

ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندى. دیدم اسیر مى گیرند. دیدم از روى بچه ها رد مى شوند.

مهمات نیروها تمام شده بود. بى سیم زدم عقب. حاج مهدى خودش آمده بود پشت سر ما.

گفت «به خدا من هم اینجام. همه اینجان. باید مقاومت کنین. از نیروى کمکى خبرى نیست.

باید حسین وار بجنگیم. یا مى میریم، یا دشمن و عقب مى زنیم.» 

شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

شهید مهدی زین الدین



آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون یک روز،
صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم،
رفتم جلویش را گرفتم. گفتم«مهدی جان!
تو دیگه عیال واری. یک کم بیش تر
 مواظب خودت باش.» گفت«چی کار کنم؟
 مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم
 «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.»
 گفت«اگه فرمانده نیم خیز راه بره،
 نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه
تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»

شهید مهدی زین الدین

نزدیک عملیات بود. مى دانستم دختردار شده. یک روز دیدم

سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.

گفتم «این چیه؟» گفت «عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش.» گفت

«خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته.

مى ترسم مهرِ پدر و فرزندى کار دستم بده. باشه بعد.»

  شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

رحمت

عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنیش این است
 که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد. خدا خدا می کردم
دختر باشد. وقتی بچه دختر شد، یک نفس راحت کشیدم. مهدی که شنید
 بچه دختر است، گفت «خدارو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم
که برای من یعنی شهادت» 
شهید مهدی زین الدین

منبع : کتاب زین الدین

شهید مهدی زین الدین


ی یک حدیث، یا جمله ی قشنگ که پیدا می کرد،

با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیوار.

بعد راجع به ش با هم حرف می زدیم. هرکدام،

هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند

روی دیوار و توی ذهنمان.  شهید مهدی زین الدین

شهید مهدی زین الدین


حدوداً چهل و پنج روز بود که برای عملیات لحظه‌شماری

می‌کردیم.یک روز اعلام شد که فرمانده لشکر آمده و

می‌خواهد با مردها صحبت کند.همگی با اشتیاق جمع شده تا

وعده عملیات، خستگی‌مان را زائل کند.شهید زین الدین گفت:

«از محضر حضرت امام (ره) می‌آیم ...وضعیت نیروها را

خدمت ایشان بیان کردم و گفتم شایدتا یک ماه دیگر

نتوانیم عملیات را شروع کنیم ...امام فرمودند

سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان رابه مرخصی بفرستید.

خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیریدکه بازگردند و

هرکدام، یکی دو نفرراهم همراه خویش بیاورند ...»

هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود که بچه‌ها با

شنیدن نام مبارک امام (ره) شروع به گریستن کردند.

حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با

هق‌هق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته

به آسمان پر کشید. پس از پایان مرخصی، یاران با

وفای امام با یکصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر

بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شکل گرفت.

  شهید مهدی زین الدین

منبع : راوی:مرتضی سبوحی

شهید مجید زین الدین


【شهیـ❀ـد مجید زیـטּ الدیـטּ】 ✔پدرشاטּ میگفت: بچـﮧ هاےِ سپاه
خبر شهـ❀ـادت【مهدےِ و مجید】را آوردند✦
و عکسهایشاטּ را میخواستند براےِ چاپ اعلامیـﮧ
 و نصب روےِ تابوتشاטּ
آلبومها را زیر و رو کردیم؛ جاےِ خالےِ عکسهاےِ مجید نظرماטּ را جلب کرد✦ گویا آخریـטּ بارےِ کـﮧ بـﮧ خانـﮧ آمده بود تا توانستـﮧ بود عکسهایش را
از آلبومها جمع کرده بود
تا اسیر شهرت و بـﮧ قول معروف شهوت شهـ❀ـادت نشود✦ و با خلوص بیشترےِ ایـטּ بار آخر را بـﮧ جبهـﮧ برود●●●╗═════════════════════════════════════╔
،✿،؛،✿الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✿،؛،✿،
╝═════════════════════════════════════╚

شهید مهدی زین الدین


  شکلکهای جالب آروین

پسرک کیفش را انداخته روی دوشش.

کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود

که بند کفش را بندد. پاهای کوچک،

یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره

شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. 

شهید مهدی زین الدین