شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید موحد دانش


شهید علیرضا موحد دانش

فرمانده لشکر 10 سید الشهدا علیه السلام

تو وصیت نامه اش نوشته :
.
.
شهید عزادار نمی خواهد

رهرو می خواهد ...

همان طور که من رهرو خون برادرم بودم

شماهم باقلم وزبانتان پشتیبان انقلاب وامام عزیز باشید

فرمانده لشکر

فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.
آمد تو، همه مان بلند شدیم.

سرخ شد، گفت:" بلند نشید جلوی پای من."
گفتیم: حاجی! خواهش می کنیم. اختیار داری.
بفرمایید بالا."

باز جلسه بود.
ایستاده بود بیرون سنگر، می گفت" نمی آم.
شماها بلند می شید."
قول دادیم بلند نشویم.
  سردار شهید حسین خرازی

خاطره شهید حسین خرازی


پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می‌زدیم.

یکی رد می‌شد، گفت «چه طورین بچه‌ها؟ خسته نباشید.»

دست تکان داد، رفت.

پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»

گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

حاج حسین خرازی

رفتم بیرون،برگشتم.هنوزحرف می‌زدند.پیرمرد می‌گفت

«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه

این طوری شدی یا مادر زادیه؟»

حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت

«این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو

اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو

میوه خریدم برای مادرم.»

پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم

«پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.

گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد.

دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»

گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت

«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر!؟»

سردار مهدی خندان



وقتی سردار مهدی خندان، معاونت تیپ عمار
 از لشکر محمد رسول اللّه صلی الله علیه وآله،
بوی عملیات والفجر 4 را استشمام کرد، خود را
به منطقه رساند و با سختی زیاد توانست نظر
 حاج همت (فرمانده لشکر) را برای شرکت در عملیات،
جلب نماید. او در عملیات، به عنوان تخریب
 چی کار می‌کرد. بعد از آنکه معبری در
 میدان مین زد و پشت سیمهای خاردار کلافی شکل رسید،
 
ادامه مطلب ...

شهید حاج مهدی باکری

در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا کرده بودند. یک بار، شهید مهدی باکری،

فرمانده لشکر عاشورا، به یکی از چادرها نگاه کرد و گفت: «چادرتان را درست کنید!»

یکی از برادران که او را نمی‌شناخت، اعتراض کرد. آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید

و خندید. بعد کلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نکش.»

او کلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا کرد. یکی از نیروها به آن فرد

معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشکر این طور برخورد کردی؟ مگر او را نمی‌شناختی؟

او که از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه کنان پیش آقا مهدی آمد

تا عذر خواهی کند. آقا مهدی گفت: «مسئله‌ای نیست. من هم مثل تو یک فرد هستم.

با تو کار می‌کنم و برادر تو هستم.»   شهید مهدی باکری

منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 71 - 72

فرمانده لشکر



وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها

خالی اند.

برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم.

خیلی راهش طولانی بود

و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن

اطراف بود. بهش گفتم :

«دستت درد نکنه ،این آفتابه روآب می کنی؟»

بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد.

دیدم آب آفتابه کثیفه.

گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب

بر می داشتی ، تمیزتر بود»

دوباره آفتابه رابرداشت ورفت وآب تمیز آورد.

بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم.

مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...

اخرین دیدار


آخرین دیدار با فرزندش
بابایی بودن ِبا تو فقط یه رویا بود !
فرمانده ستاد لشگر ۲۷ محمد رسول الله
سردارشهید ورامینی
آخرین دیدار با فرزندش

حاج حسین بصیر

از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ
را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده
لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم.
همین طوری که نمی شود! فردا که دوباره آمدند،
 حاجی به حکم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد.
من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم:
 چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ حاجی هم گفت:
 دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و
تصمیم بگیرم.راستش رفتم و باخودم فکر کردم،
 امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند،
اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از
 من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان
 یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه
 عکس العملی نشان خواهم داد؟ اگر ناراحت و
غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا
این مسئولیت را قبول نکرده‏ام. ولی اگر برایم
 فرقی نداشت، مشخص می‏شود که این مسئولیت را
 برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول
کرده‏ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم.
چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را
 از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم.
 سردار شهید حاج حسین بصیر
منبع : پا به پای باران، ص58

مهندس شهید

بعـد از شهادت بـرادرش حمید و
برخی یارانش ، روح در کالبد
نا آرامش قرار نداشت ، 15 روز قبل
از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد
 و با تضرع از آقا علی بن موسی الرضا(ع )
 خواسته بود
که خداوند توفیق شهادت را نصیبش نماید .

این فرمانده دلاور در عملیات بدر
در تاریخ 63/11/25 در حالی که رزمندگان لشگر
را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد در نبردی
دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی
ندای حق را لبیک
گفت و به لقای معشوق نائل گردید .

هنگامی که پیکـر مطهرش را از طریق آبهای
هورالعظیم انتقال
می دادند ، قایق حامل پیکر وی مورد
هدف آرپی جی دشمن قرار
گرفت و قطره ناب وجودش به دریـا پیوست . . .
فرمانده دلاور ِ لشگر اسلام ، " شهید مهدی باکری "

دفترچه گناهان یومیه شهید

دفترچه گناهان یومیه شهید کاظم رستگار نجفی

(فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع) )

 

یکشنبه 62/2/25

یک ساعت خواب اضافی در بین الطلوعین

احساس خستگی در عبادت

غیبت بسیار و تاکید بر آن

قسمتی از وصیت نامه :

دوست دارم با بدنی پاره‎پاره به
دیدار سیدالشهدا(ع) بروم...
.

.

.
ما به کجا داریم میریم چنین شتابان
خدایا مارا دریاب

خاطره ای از شهید مهدی زین الدین



 چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند.

یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید
و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.»
جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
زین الدین که رفت،
صادقى آمد و پرسید «چى شده؟»
بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟»
دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود:
«مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم.
گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»