به آسمان سری بزنید
دل نوشته:
وچطور سر بزنم که پرِ،پرکشیدن
به آسمان را گناهانم از من گرفته
وشکسته شده پرهایی که قرار بود
مرا به آسمان برساند
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد
از آن چک و سفته ها بپرسید فقط ،
از آخـــــــــــر هفته ها بپرسید فقط ! از جنگ اگـــــر سوال سختی دارید ، از جبهه نرفته هـــــــا بپرسید فقط !
انگار کـــه تقدیر جهان بر می گشت ، با برگ برنده ، قهرمان بر می گشت ! او در جهت کمک به پشت جبــــــهه ، در موقع حمله ناگهان بر می گشت !
***
....
.....
.....
عباس صادقی زرینی
باز امشب هوس گریه ی پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه ی باران دارم
کسی از دور به آواز مرا میخواند
از دل این شب پر راز مرا میخواند
راهی میکده ی گمشده رندانم
من که چون رازِ دلِ میزدگان عریانم
باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن راز مگو باز آیم
ابر پوشانده در مخفی آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و میو افسانه
خِرَد خُرد همان به که مسخّر باشد
عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد
*********
خوش باد دوباره یادی از جنگ شده ست
دریاچه ی خاطرات خونرنگ شده ست
امروز دوباره می گدازد این دل
این دل که برای شهدا تنگ شده ست
*******************
روی شانه ی غیرت یاد جبهه ها مانده ست
مرگمان اگر دیدید پرچمی رها مانده ست
رفته اند اما نه! کوله بارشان باقی ست
بر زمین نمی ماند ، شانه های ما مانده ست
بابام گفت پسرم کجا بودی؟
گفتم: پایگاه
گفت:خجالت نمی کشی چفیه می ندازی
گردنت میری تو خیابون
گفتم :نه برای چی بابا
گفت :بهت متلک نمیگن دوستات
گفتم : بگن برام هدفم مهمتر از حرف دوستامه
گفت :میدونی تو از من مرد تری
گفتم : شما جبهه رفتی جانبازی ولی من هنوز اول راهم
گفت :اون موقع که از جبهه میومدیم اولین نفری
که تو خیابون میدیدمون چفیه مون رو به
عنوان تبرک میگرفت ازمون
ولی حالا ....
گفتم :بابا بسیجی تا آخرش ایستاده و وقتی
از پا میوفته که سرش روی نیزه باشه
بعد دوتایی زدیم زیر گریه
تمام دلم را برای تو می نویسم
غریبه که نیستی میدانی چقدر بی تاب رویت هستم
میدانی که عاشقانه های زیادی به پایت ریخته ام
دلتنگ نگاه زیبایت خسته ی این شهر وهم آلودم
دستم را بگیر
یک کویر یک میدان یک جبهه یک سینه, درد وحرف دارم برایت
اما تمام دلتنگی هایم رابگذارفقط درنقطه چینها خلاصه کنم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ومن کم اورده ام در مقابل عظمت نگاهت ای شهید
ای زنده ای جاوید همیشه
برایم دعا کن
شفاعتم کن......
یک روز مجروحی را به بیمارستان آوردند که حدود 16 سال سن داشت.
هر دو پای وی تا قسمت ران قطع شده بود. وقتی دید گریه سر میدهیم،
برای دادن روحیه به ما گفت: دعا کنید پای مصنوعی به من بدهند تا دوباره به جبهه بازگردم.
منبع :
در یکى از شبها - در سال 1362 - ما که با بچه ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى -
راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حرکت مىکنید،
از خانواده چه طور خداحافظى مىکنید؟» گفتیم: مىگوییم خداحافظ، یا به امید دیدار!
و اهل خانه پشت سر ما آب مىریزند.» محمدى گفت: «مىدانید، من همیشه لحظه
حرکت به سوى جبهه، مثل شما مىگفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم
و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است که با پاى خود به خانه آمدم!» چند روز بعد،
در حالى که مشغول زدن جاده بودیم، بچه ها براى نماز و استراحت، محل کارشان را ترک کردند؛
اما محمدى هنوز داشت کار مىکرد که ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت کرد.
وقتى بچه ها محمدى را از ماشین پایین مىآوردند، لبخند زیباى رضایتبخشى روى
لبانش بود و ما تازه معناى حرفهاى چند شب قبل او را فهمیدیم. شهید محمدی
منبع : راوى: علىاصغر حشمتى، ر. ک: خاکریز و خاطره، ص 83 و 84
پدر ومادر می گفتند بچه ای و نمی ذاشتن برم جبهه.
یه روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو داره
لباس های «صغری» خواهرم را روی لباس هایم
پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه
آوردن آب از چشمه زدم بیرون.
پدرم گوسفندها را از صحرا می آورد داد زد:
«صغری کجا؟»
برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب
را بلند کردم که یعنی می رو آب بیارم.
خلاصه رفتم از جبهه لباس های خواهرمو پست کردم.
یه بار پدرم اومده بود و از
شهر به پادگان تلفن کرد.
از پشت تلفن به من گفت:
« بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»
وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه.
نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه.
رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم
تا هم نیروها خودشان را آماده کنند،
هم دشمن نتواند پیش بیاید."
برگشت و همه را جمع کرد. گفت:
"آماده شوید همین روزها راه می افتیم".
پرسیدیم "امام؟" گفت
"دعامان کردند."
تا حالا چند مرتبه زیارت عاشورا خوانده ای؟
در تاریخ گیر نکن
بیا به امروز
ببین در کدام جبهه ای؟!
اگر حتی مثل برخی از کوفیان، سکوت کنی،
ناخواسته، یزیدیان را کمک کرده ای!
به هوش باش...
*****
واینجاست که من وتو را می ازمایند
ورفتن به کربلا جان میخواهد که از سرچشمه
حضرت عشق سیر اب شده باشد نه انکه جسمی بخواهد
تا با پای جسم بروی به ان سویی که رفتند عده ای دیگر که
حضرتش را تنها گذاشتند
ای حضرت عشق مرا نیز بپذیر در صف بهترینهاست
عراقی ها ، گشته و پیدایش کرده بودند .
آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه .
قد و قواره اش ، صورت بدون مویش ،
صدای بچه گانه اش ، همه چیز جور بود؛
همانطور که عراقی ها می خواستند .
ازش پرسیدند : قبل از اینکه بیایی جنگ ،
چه کار می کردی ؟ گفت:درس میخواندم گفتند
کی تو را به زور فرستاد جبهه ؟ گفت
« چی دارید میگید؟ قبول نمی کردند بیام جبهه
خودم به زور اومدم ، با گریه و التماس» گفتند
اگر صدام آزادت کنه چی کار میکنی ؟ گفت
ما رهبر داریم ؛ هر چی رهبرمون بگه
فقط همین دو تا سوال رو پرسیده
بودند که یک نفر گفت : کات !
با جواب هایش نقشه عراقی ها رو به آب داد.
منبع : کتاب دانش آموز ،
مجموعه آسمان مال آن هاست ، ص49
یه صندوق درست کردو گذاشت توی خونه .
بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن
غیبت و دروغ گفت. بعد هم قرار شد هر کی
از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه
مبلغی روبه عنوان جریمه بندازه توی صندوق
تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه.
این طرح اینقدر جالب بود که باعث شدهمه
اعضای خانواده خودشون از این گناه
دوری کنندوبه همدیگه دراین موردتذکربدن
شهید علی اصغر کلاته سیفری
منبع : وقت قنوت ص 145
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد.
هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده از جاش بلند می شد .
اگر بیت بار هم می رفتم و می آمدم بلند می شد. می گفتم : علی جان ،
من غریبه هستم ؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت : احترام به والدین ،
دستور خداست. یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود .
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود
و انداخته بود روی بند . وقتی رسیدم بهش گفتم :الهی بمیرم برات مادر ،
تو با یک دست، چطوری این همه لباس رو شستی؟ گفت :
اگر دو دست هم نداشتم ، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم
و تو زحمت شستن لباس ها را بکشی !
شهید علی ماهانی
وقتی محمود برای خداحافظی پیش من آمد، به او گفتم:
«محمود به خاطر دخترت، فعلاً نرو و بالا سر خانواده و پدر و برادران باش»
گفت:«الآن اگر نروم، یک سال یا شش ماه دیگر، شهربانو دختر کوچولویم،
وقتی شیرین زبان تر شد، رفتن به جبهه مشکل تر است.
حالا که صلاح بر این است، شما را به خدا مرا وسوسه نکنید».
شهید محمود زمانی نیا
منبع : سایت صبح
اینجا جبهه . . .
اینجا جایی بود که پول-شهرت-مقام...
رنگ می باخت...
جایی که با یک (لا اله الا الله)...
به عرش می رسیدی...
اینجا جایی که یه قدم با خدا فاصله داشتی...
اینجا جبهه...
معراج گاه مردان خدا..