بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.
بازی آن قدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم نشد.
یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چندتا از بچه های محل ، سه تا تیم شده بودیم
و فوتبال بازی میکردیم . تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت .
بچه ها به مهدی پاس دادند ، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس ،
به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت :
مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سرکوچه بگیر مادر.
مهدی که توپ رو نگه داشته بود ، دیگه ادامه نداد .
توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی !
شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ، ص 2
بارها با هم در زمین فوتبال به اتفاق دیگر دوستان بازی کردیم ،.
اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سالهایمان بود ؛ یک گل که میخوردیم ،
سر هم تیمی هایمان داد می کشیدیم ؛ توپ که اوت می رفت ،
جرزنی میکردیم . خلاصه خیلی موقع ها احترام هم دیگر را نگه نمی داشتیم.
اما از وقتی حسین به جمع ما اضافه شد ، توی هر تیمی بود
نمی گذاشت بچه ها به هم بی احترامی کنن. می گفت :
« خب چیه ؟! گل خوردیم دیگه ، جبران می کنیم، ارزش نداره و ...»
همه بچه ها تحت تاثیر این آرامش و مهربانی حسین قرار می گرفتند
و آرام می شدند. شهید حسین نوروزی
منبع : می خواهم حنظله باشم ، ص 14