شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

ابراهیم هادی

بچه های محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد.

بازی آن قدر گرم بود که هیچ کس متوجه حضور ابراهیم نشد.

 یکی از بچه ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛
 اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد.
بچه ها بی معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت،
باید هم فرار می کردند!
 صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد.
 همین طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی اش درآورد؛
کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه ها کجا رفتید؟! بیایی براتون گردو آوردم.»

خرید نان


یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چندتا از بچه های محل ، سه تا تیم شده بودیم

و فوتبال بازی میکردیم . تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت .

بچه ها به مهدی پاس دادند ، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس ،

به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت :

مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سرکوچه بگیر مادر.

مهدی که توپ رو نگه داشته بود ، دیگه ادامه نداد .

توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی ! 

شهید مهدی زین الدین

منبع : یادگاران ، ص 2

فوتبال


بارها با هم در زمین فوتبال به اتفاق دیگر دوستان بازی کردیم ،.

اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سالهایمان بود ؛ یک گل که میخوردیم ،

سر هم تیمی هایمان داد می کشیدیم ؛ توپ که اوت می رفت ،

جرزنی میکردیم . خلاصه خیلی موقع ها احترام هم دیگر را نگه نمی داشتیم.

اما از وقتی حسین به جمع ما اضافه شد ، توی هر تیمی بود

نمی گذاشت بچه ها به هم بی احترامی کنن. می گفت :

« خب چیه ؟! گل خوردیم دیگه ، جبران می کنیم، ارزش نداره و ...»

همه بچه ها تحت تاثیر این آرامش و مهربانی حسین قرار می گرفتند

و آرام می شدند.  شهید حسین نوروزی

منبع : می خواهم حنظله باشم ، ص 14