ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
پدر ومادر می گفتند بچه ای و نمی ذاشتن برم جبهه.
یه روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو داره
لباس های «صغری» خواهرم را روی لباس هایم
پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه
آوردن آب از چشمه زدم بیرون.
پدرم گوسفندها را از صحرا می آورد داد زد:
«صغری کجا؟»
برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب
را بلند کردم که یعنی می رو آب بیارم.
خلاصه رفتم از جبهه لباس های خواهرمو پست کردم.
یه بار پدرم اومده بود و از
شهر به پادگان تلفن کرد.
از پشت تلفن به من گفت:
« بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»