پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم میزدیم.
یکی رد میشد، گفت «چه طورین بچهها؟ خسته نباشید.»
دست تکان داد، رفت.
پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»
گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»
رفتم بیرون،برگشتم.هنوزحرف میزدند.پیرمرد میگفت
«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه
این طوری شدی یا مادر زادیه؟»
حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت
«این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو
اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو
میوه خریدم برای مادرم.»
پیرمرد ساکت بود. حوصلهام سر رفت. پرسیدم
«پدر جان! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود.
گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد.
دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»
گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت
«حسین خرازی؟ فرمانده لشکر!؟»
در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا کرده بودند. یک بار، شهید مهدی باکری،
فرمانده لشکر عاشورا، به یکی از چادرها نگاه کرد و گفت: «چادرتان را درست کنید!»
یکی از برادران که او را نمیشناخت، اعتراض کرد. آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید
و خندید. بعد کلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نکش.»
او کلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا کرد. یکی از نیروها به آن فرد
معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشکر این طور برخورد کردی؟ مگر او را نمیشناختی؟
او که از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه کنان پیش آقا مهدی آمد
تا عذر خواهی کند. آقا مهدی گفت: «مسئلهای نیست. من هم مثل تو یک فرد هستم.
با تو کار میکنم و برادر تو هستم.» شهید مهدی باکری
منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 71 - 72
وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها
خالی اند.
برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم.
خیلی راهش طولانی بود
و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن
اطراف بود. بهش گفتم :
«دستت درد نکنه ،این آفتابه روآب می کنی؟»
بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد.
دیدم آب آفتابه کثیفه.
گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب
بر می داشتی ، تمیزتر بود»
دوباره آفتابه رابرداشت ورفت وآب تمیز آورد.
بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم.
مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...
دفترچه گناهان یومیه شهید کاظم رستگار نجفی
(فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع) )
چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند.
یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید
و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.»
جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد.
زین الدین که رفت،
صادقى آمد و پرسید «چى شده؟»
بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟»
دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود:
«مهم نیس. من فقط امر به معروف کردم.
گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»