تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ى بالاى خانه ى ما مى نشستند.
آفتاب نزده از خانه مى رفت بیرون.
یک روز، صداى پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم.
گفتم «مهدى جان!
تو دیگه عیالوارى. یک کم بیش تر مواظب خودت باش.» گفت «چى کار کنم؟
مسئولیت بچه هاى مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توى سنگر فرمان دهیت بمون.» گفت
«اگه فرمان ده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز مى رن. اگه بمونه تو سنگرش
که بقیه مى رن خونه هاشون.» شهید مهدی زین الدین
بعد از شهادتش، یکى از بچه ها خوابش را دیده بود;
توى مکه داشته زیارت مى کرده.یک عده هم همراهش بوده اند.
گفته بود «تو این جا چى کار مى کنى؟» جواب داده بوده
«به خاطر نمازهاى اول وقتم، این جا هم فرمانده ام.»
شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چندتا از بچه های محل ، سه تا تیم شده بودیم
و فوتبال بازی میکردیم . تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت .
بچه ها به مهدی پاس دادند ، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحطه حساس ،
به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت :
مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم؛ برو از سرکوچه بگیر مادر.
مهدی که توپ رو نگه داشته بود ، دیگه ادامه نداد .
توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید به سمت نانوایی !
شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ، ص 2
از رئیس بازی بعضی بالا دستی ها دلخور بود می گفت
«می گن تهران جلسه س. ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم.
سیزده چهارده ساعت راه، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی.
شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین، بیاین منطقه، جلسه بگذارین.
شهید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین
وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها
خالی اند.
برای آب کردنشون باید تا هور می رفتم.
خیلی راهش طولانی بود
و زورم آمد تا آنجا بروم. یک بسیجی آن
اطراف بود. بهش گفتم :
«دستت درد نکنه ،این آفتابه روآب می کنی؟»
بی چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد.
دیدم آب آفتابه کثیفه.
گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب
بر می داشتی ، تمیزتر بود»
دوباره آفتابه رابرداشت ورفت وآب تمیز آورد.
بعدها این بسیجی مخلص رو شناختم.
مهدی زین الدین بود. فرمانده لشکر...
توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم
ظرف ها ی شام را یک شسته. نمی دانستیم کار کیه.
یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود.
گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم.
ولـــــی ظرف های شب با من»
شهــــید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین
چند روزى بود که براى ماءموریت به لشکر
17 رفته بودم . شب اول را بنده
در حسینیه خوابیده بودم
در حالت خواب و بیدارى بودم که
دیدم عظیم رزمندگان مشغول نماز هستند.
آن قدر جمعیت زیاد بود که فکر مى کردى
نماز جماعت است .این نمازها و التماس ها
تاءثیر عمده خود را از فرمانده شهیدان
آن لشکر گرفته بود.شهید بزرگوار زین الدین
آن چنان مخلص بود که بر
روى نیروهاى زیر دست این گونه
تاءثیر گذار بود.به طورى که نمازهاى شبانه
این لشکر در آن موقع زبانزد شده بود.
منبع : نماز عشق - راوی:نعمت الله عباسى
در زمان غیبت امام زمان "عج " چشم و گوشتان
به ولی فقیه باشد تا ببینید از آن
کانون فرماندهی چه دستوری صادر می شود .
سردار شهید مهدی زین الدین