شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید عبدالحسین برونسی



خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد،
دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم.
من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق
او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه
تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.
 بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش.
قبول نکرده بود. بهش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون
خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن،
نوبت به خانواده من نمی رسه.   شهید عبد الحسین برونسی

منبع : برگرفته ازپایگاه منبرک

فرمانده

نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود،
 روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.

بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته،
یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم
 فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا
 آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود،
 دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید

گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.
حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"
گفتم: " نه. کیه ؟"
گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟

شهید برونسی



یک جوان بنام دادیر قال را از گردان اخراج کرده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.
شهید برونسی همراه او رفت دفتر قضایی و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم. گفتند:
این به درد شما نمی خوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارید؟ من می خوام ببرمش...
 همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد هم شهید شد. بعد از شهادت دادیر قال،
 یک روز حاجی به فرمانده قبلی او گفت:شما این جوونها را نمی شناسین،
 یکبار نمازش رو نمی خونه، کم محلی می کنه، یا یه شوخی می کنه،
 سریع اخراجش می کنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه
 کسی برای ما کار کنه، همین جوونها هستن.   شهید برونسی

منبع : منبع : کتاب شهید برونسی

شهید حسن باقری


دیدم از بچه های گردان ما نیست،

ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو

از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد.

آخر سر کفری شدم با تندی گفتم

« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟»

خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

شهید حسن باقری

خاطره -حاج همت


خاطره ای از حاج ابراهیم همت
در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها
 بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ،
 شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از
 همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان
احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت
 خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش
یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به
بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را
سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند
 به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و
 گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا،
 نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته
بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با
 این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی.
حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."
بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●

چفیه

چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت:

«بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید این جا

.... » چفیه پر شده بود از تخمه و آجیل از اول

اتوبوس شروع کردبه تقسیم کردن به هرکس به

اندازه ی یک لیوان تخمه رسید. 

منبع : سایت صبح


●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●●

نایت اسکین


در بعضی گردان‌ها اگر کسی غذا اضافه بر تعداد خود می‌گرفت

و در نتیجه مختصری زیاد می‌آمد، همه دست به یکی می‌کردند

که: «الا و بالله باید غذای باقی‌مانده را بخوری»

از همین رو به ندرت کسی حاضر می‌شد مقسم غذا بشود.

همین‌طور راجع‌به چایی، اگر برادری اضافه آن را دم می‌کرد،

چند نفری او را می‌گرفتند و قیف بزرگی را که معمولاً

برای نفت استفاده می‌کردند در دهانش می‌گذاشتند و

چایی زیاد آمده را به حلقش می‌ریختند. به همین

سبب جایی که این وضع حاکم بود بیچاره شهردار مجبور می‌شد

آب را برای جوشاندن چایی پیمانه کند. تنبیهی بود که

بعضی برای ریختن غذا در سفره و روی زمین در نظر

گرفته بودند. به این ترتیب که به ازای هر بار که غذایی

از قاشق یا ظرف کسی جلویش می‌ریخت، باید یک وجب از 

سفره فاصله می‌گرفت و این غذا خوردن را برایش مشکل می‌کرد.

بچه‌ها سعی می‌کردند حتی‌المقدور چنین اتفاقی نیافتد.  

منبع : کتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 35


╗═════════════════════════════════════╔
  ✿الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✿ 
╝═════════════════════════════════════╚

 

ماموران سرشماری



مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های

گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر

از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و

عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد،

پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه

از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت،

تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر.

مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای

وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و

در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد

این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند:

هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد.

خمس اولادش را. و از هر پنج نفر

یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!  

منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی


kabotar.kabotar.kabotar.kabotar.kabotar.kabotar.

چه کسی میداند یک گردان جلو برود 7 نفر برگردند یعنی چه


عقب کشیده ایم.
توی اردوگاه، یکی آمار می گیرد.
گروهان فتح نه نفر، گروهان نصر هفت نفر، دسته ویژه یازده نفر...
کسی حرف نمی زند.
هرکس یک گوشه ای کز کرده برای خودش آرام گریه می کند.
از بعضی چادرها فقط یک نفر برگشته،
از بعضی چادرها حتی یــــک نفر هم برنگشته.