می دانیم شهادت چیست و به چه کسی شهید می گویند .
نه ، نه ، نه … به خدا قسم که نمی دانیم …
که اگر می دانستیم مقام و جایگاه شهدا را نردبان رسیدن به اهداف حقیر و دنیوی خود نمی کردیم .
که اگر می دانستیم جانبازان ، این شهیدان زنده را به حال خود رها نمی کردیم .
که اگر می دانستیم فقط در بحبوحه تبلیغات انتخاباتی از خانواده شهدا و جانبازان یاد نمی کردیم .
که اگر می دانستیم برنامه روایت فتح نیمه شبها پخش نمی شد، آن هم برای پر کردن کنداکتور پخش بیست و چهار ساعته .
که اگر می دانستیم سینمای دفاع مقدس به لودگی و دلقک بازی تبدیل نمی شد .
که اگر می دانستیم یک ویژه نامه چاپ نمی کردیم که در تمام صفحاتش عبارت جنگ و برادر کشی باشد و با غرور می گفتیم دفاع مقدس .
که اگر می دانستیم یک نیم صفحه مقاله نمی نوشتیم تا مذمت کنیم شهید امر به معروف و نهی از منکر را .
که اگر می دانستیم اختلاس هزار میلیاردی نمیکردیم در جاییکه یک جانباز شیمیایی برای کرایه دستگاه تنفسی منتظر وام قرض الحسنه است .
که اگر می دانستیم اطرافمان پر نبود از خواص بی خاصیت .
که اگر می دانستیم هرگز فریاد ” اَین عمار ” بر نمی خواست .
که اگر می دانستیم تمام تلاشمان برای زنده نگه داشتن فرهنگ شهادت منحصر نمی شد به چند عکس و کلیپ در سایتها و و بلاگهایمان
که اگر می دانستیم …
از مشهد برگشته بود. اردوى مشهد گذاشته بودند. به همه گفته بودند با خانواده هاشان بروند.
پرسیدم «خانواده رو هم بردین؟» گفت «نه.» گفتم «چرا؟» گفت «از وقتى رحمت اللّه شهید شده،
سعى مى کنم بین خانواده ى خودم و او فرقى نذارم. گفتم اگه خانوادم رو ببرم،
خانمش دلش مى گیره. مى گه اگر شوهرم بود، من رو هم مى برد.» شهیدعبدالله میثمی
یک لیست چهارده نفره. شهدای شناسایی شده ی عملیات بعدی بودند. میگفت
ازشان معلوم است. از نفر اول گرفتم آمدم پایین «ابراهیم، چرا جای چهاردهمی خالیه؟»
نگاهم کرد. انگار داشت التماس میکرد. گفت «اینو دیگه تو باید دعا کنی.»
سردارشهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فامیل آبرو داریم.
تا یه ماه دیگه اگر عقد کردى که کردى، اگر نه دیگه این طرف ها پیدات نشه.»
خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد.
قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست.
با مادر و خواهرش هم آهنگ کرده بود. گفته بود «داداش بویى نبره.»
با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. شهید بروجردی
پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.
انگار هر آن جمعتر میشد. باید عقب نشینی میکردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن
شهدا را نداشته باشیم. بچهها که شهید میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد.
ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی
به حاجی فشار آمد. سعی میکرد با بچهها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجیب بود.
حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار
،دنبال بدن یکی از بچهها میگشت. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
میثمى چفیه اى که وسایلش را توى آن پیچید،
زده بود زیر بغلش. منتظر فرمانده ایستاده بود
که باش برود خط. اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت.
همیشه کم حرف مى زد، حتی از این جور حرف ها.
اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد. شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤
بند هفت، هفت تا اتاق داشت و یک سالن بیست مترى. جا نبود. دو طرف راه روى دومترى
را هم تخت زده بودند. تخت هاى سه طبقه آهنى کف چوبى، با یک پتو که هم زیرانداز بود،
هم بالش، هم روانداز. تازه واردها باید روى زمین مى خوابیدند. تخت مال سابقه دارها بود.
عبداللّه شب ها جایش را مى داد به یکى از تازه واردها. مى گفت نصفه شب که مى خواهد
از تخت بیاید پایین براى نماز، سر و صدا مى شود. اما روزها جاش طبقه ى سوم تخت بود.
مى نشست آن بالا و کتاب مى خواند. شهیدعبدالله میثمی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
گونی های نان خشک راچیده بودیم کنار انبار.حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد.
پرید به ما که«دیگه چی ؟ نون خشک معنی نداره.» ازهمان موقع دستور داد
تا این گونی ها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.
تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی می کردیم وسط سفره ونان های
سالم تر راجدا میکردیم و می خوردیم . شهید ابراهیم همت
محکم و راست می ایستاد و چشم از مهر بر نمی داشت . بی اعتنا به آن همه سرو صدا ،
آرام و طولانی نماز می خواند .توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جور که بین دو نماز دعا میکرد و بچه ها آمین می گفتند. چفیهاش را روی
صو رتش انداخته بود.توی تاریکی سنگر ،بین بچه ها نشسته بود و دعا می خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند .
پشت بیسیم می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید
ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
شنیده بود یک مستشار آمریکایى چند هفته مى آید تهران. فهمیده بود ماشین طرف را
هیچ جا بازرسى نمى کنند. یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگه رفته بودند،
سر وقت اسلحه خانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوى نگهبانى رد شده بودند;
با چند تا مسلسل و یک جعبه پر فشنگ. شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی