شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

یاد شهدا چگونه؟!

می دانیم شهادت چیست و به چه کسی شهید می گویند .

نه ، نه ، نه … به خدا قسم که نمی دانیم …

که اگر می دانستیم مقام و جایگاه شهدا را نردبان رسیدن به اهداف حقیر و دنیوی خود نمی کردیم .

که اگر می دانستیم جانبازان ، این شهیدان زنده را به حال خود رها نمی کردیم .

که اگر می دانستیم فقط در بحبوحه تبلیغات انتخاباتی از خانواده شهدا و جانبازان یاد نمی کردیم .

که اگر می دانستیم برنامه روایت فتح نیمه شبها پخش نمی شد، آن هم برای پر کردن کنداکتور پخش بیست و چهار ساعته .

که اگر می دانستیم سینمای دفاع مقدس به لودگی و دلقک بازی تبدیل نمی شد .

که اگر می دانستیم یک ویژه نامه چاپ نمی کردیم که در تمام صفحاتش عبارت جنگ و برادر کشی باشد و با غرور می گفتیم دفاع مقدس .

که اگر می دانستیم یک نیم صفحه مقاله نمی نوشتیم تا مذمت کنیم شهید امر به معروف و نهی از منکر را .

که اگر می دانستیم اختلاس هزار میلیاردی نمیکردیم در جاییکه یک جانباز شیمیایی برای کرایه دستگاه تنفسی منتظر وام قرض الحسنه است .

که اگر می دانستیم اطرافمان پر نبود از خواص بی خاصیت .

که اگر می دانستیم هرگز فریاد ” اَین عمار ” بر نمی خواست .

که اگر می دانستیم تمام تلاشمان برای زنده نگه داشتن فرهنگ شهادت منحصر نمی شد به چند عکس و کلیپ در سایتها و و بلاگهایمان

که اگر می دانستیم …


سردار خیبر



سر تا پاش خاکی بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛
از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. -
حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
 سر سجاده ایستاد. آستین‌هاش را پایین کشید و گفت
 «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.»
 کنارش ایستادم. حس می‌کردم هر آن ممکن است بیفتد
 زمین. شاید این‌جوری می‌توانستم نگهش دارم.
   شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید رحمت الله میثمی


از مشهد برگشته بود. اردوى مشهد گذاشته بودند. به همه گفته بودند با خانواده هاشان بروند.

پرسیدم «خانواده رو هم بردین؟» گفت «نه.» گفتم «چرا؟» گفت «از وقتى رحمت اللّه شهید شده،

سعى مى کنم بین خانواده ى خودم و او فرقى نذارم. گفتم اگه خانوادم رو ببرم،

خانمش دلش مى گیره. مى گه اگر شوهرم بود، من رو هم مى برد.»   شهیدعبدالله میثمی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

لیست شهدا

یک لیست چهارده نفره. شهدای شناسایی شده‌ ی عملیات بعدی بودند. می‌گفت

ازشان معلوم است. از نفر اول گرفتم آمدم پایین «ابراهیم،‌ چرا جای چهاردهمی خالیه؟»

نگاهم کرد. انگار داشت التماس می‌کرد. گفت «اینو دیگه تو باید دعا کنی.»

سردارشهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید بروجردی


برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فامیل آبرو داریم.

تا یه ماه دیگه اگر عقد کردى که کردى، اگر نه دیگه این طرف ها پیدات نشه.»

خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد.

قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست.

با مادر و خواهرش هم آهنگ کرده بود. گفته بود «داداش بویى نبره.»

با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود.   شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

شهید خرازی



«حاجى خیر ببینى. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده اى. بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه،
 بهت مى گیم به خدا.» رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقى ها را نگاه مى کرد; با یک طرف دوربین. یکطرفش
رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نیست...»
 یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوى پاى ما. تیر خورده بود به
 چشمى بالاى دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود؟»   شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

شهید محمد ابراهیم همت

پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.

انگار هر آن جمع‌تر می‌شد. باید عقب نشینی می‌کردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن

شهدا را نداشته باشیم. بچه‌ها که شهید می‌شدند، چهره‌ی حاجی برافروخته‌تر می‌شد.

ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی

به حاجی فشار آمد. سعی می‌کرد با بچه‌ها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظه‌ی آخر، عجیب بود.

حاجی نمی‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار

،‌دنبال بدن یکی از بچه‌ها می‌گشت.   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

هِلو مستر



رفته بود فلسطین دوره ببیند. نمانده بود. گفته بود «اون جورى که فکر مى کردم نبود.
 کلى مسلمان و مارکسیست قاطى هم شده اند نمى دونند چکار مى خواهند بکنند».
برگشتنى توى صف بازرسى فرودگاه، نگهبان بهش گفته بود «هِلُو مستر! بفرمائید بروید، پلیز!»
فکر کرده بود محمد خارجى است. او هم گفته بود «خیلى ممنون! دست شما درد نکنه».
 طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود، گفته بود «برو وایسا آخر صف!».  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

شهید خرازی

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

میثمى چفیه اى که وسایلش را توى آن پیچید،

زده بود زیر بغلش. منتظر فرمانده ایستاده بود

که باش برود خط. اواخر شب تا اذان صبح از شهادت گفت.

همیشه کم حرف مى زد، حتی از این جور حرف ها.

اما آن شب دو - سه ساعت حرف زد.  شهید حسین خرازی

منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران

| انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

شهید عبدالله میثمی


تا نیمه هاى شب جلسه بود. خسته مى شدیم. اما او ریز مسائل و مشکلات را مى گفت
 و بررسى مى کرد. هیچ چیز از چشمش دور نمى ماند. از بد خلقى فلان فرمانده و کم
 اطلاعى فلان مسئول تبلیغات گرفته تا ماستی که باید کنار غذاى بچه ها باشد که مسموم نشوند.
 بعد از جلسه، همان گوشه ى اتاق، عباش را مى کشید سرش و مى خوابید. دو سه
ساعت نگذشته، باز بلند مى شد براى نماز شب.   شهید عبد الله میثمی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

بندهفت

بند هفت، هفت تا اتاق داشت و یک سالن بیست مترى. جا نبود. دو طرف راه روى دومترى

را هم تخت زده بودند. تخت هاى سه طبقه آهنى کف چوبى، با یک پتو که هم زیرانداز بود،

هم بالش، هم روانداز. تازه واردها باید روى زمین مى خوابیدند. تخت مال سابقه دارها بود.

عبداللّه شب ها جایش را مى داد به یکى از تازه واردها. مى گفت نصفه شب که مى خواهد

از تخت بیاید پایین براى نماز، سر و صدا مى شود. اما روزها جاش طبقه ى سوم تخت بود.

مى نشست آن بالا و کتاب مى خواند.   شهیدعبدالله میثمی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید مهدی زین الدین



یکى دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبى داشت. ساکت بود. مى نشست
 و خیره مى شد به یک نقطه. مى گفت «آدم امام رو مى بینه، تازه مى فهمه اسلام یعنى چه.
 چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» مى گفت «دلش مثل دریاست.
هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توى دل ما بود.» .
   شهید مهدی زین الدین

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی

حاج محمد ابراهیم همت


گونی های‌ نان ‌خشک راچیده بودیم کنار انبار.حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد.

پرید به ما که«دیگه چی ؟ نون خشک معنی نداره.» ازهمان موقع دستور داد

تا این گونی ها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.

تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی می کردیم وسط سفره ونان های

سالم تر راجدا میکردیم و می خوردیم .   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید حاج مهدی باکری



توى آبادان رفته بود جبهه فیاضیه، شده بود خمپاره انداز. شهید شفیع زاده دیده بانى مى کرد
و گرا بهش مى داد، او هم مى زد. همان روزهایى که آبادان محاصره بود. روزى سه
تا گلوله خمپاره صد و بیست هم بیشتر سهمیه نداشتند. اینقدر مى رفتند جلو تا مطمئن شوند
 گلوله هایشان به هدف مى خورد. تعریف مى کردند، مى گفتند «یک بار شفیع زاده با بى سیم
گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده.» آقا مهدى بهش گفته بود
«سه تامون رو زدیم. سهمیه امروزمون تمومه.»   شهید مهدی باکریمنبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح

شهید همت ونماز

محکم و راست می ایستاد و چشم از مهر بر نمی داشت . بی اعتنا به آن همه سرو صدا ،

آرام و طولانی نماز می خواند .توی قنوت ،دست‌هاش را از هم باز نگه می داشت؛

همان جور که بین دو نماز دعا میکرد و بچه ها آمین می گفتند. چفیه‌اش را روی

صو رتش انداخته بود.توی تاریکی سنگر ،بین بچه ها نشسته بود و دعا می خواند.

کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند .

پشت بی‌سیم می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش بیاوریم.ولی مجبور بودیم.

  شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید بروجردی

شنیده بود یک مستشار آمریکایى چند هفته مى آید تهران. فهمیده بود ماشین طرف را

هیچ جا بازرسى نمى کنند. یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگه رفته بودند،

سر وقت اسلحه خانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوى نگهبانى رد شده بودند;

با چند تا مسلسل و یک جعبه پر فشنگ.  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

حاج ابراهیم همت




زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی.
 آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد.
ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل
 او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌
 پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم.
ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید مهدی باکری




باران خیلی تند می آمد. بهم گفت: « من می رم بیرون».

گفتم: « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم .
 بالاخره گفت: « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا »
 با لندکروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل.
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد،
پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار.
می گفت: « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری بهمون بزنه ،
ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان . اشکال نداره .
شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت:
« برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم.
 تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.  شهید باکریمنبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح