برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فامیل آبرو داریم.
تا یه ماه دیگه اگر عقد کردى که کردى، اگر نه دیگه این طرف ها پیدات نشه.»
خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد.
قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست.
با مادر و خواهرش هم آهنگ کرده بود. گفته بود «داداش بویى نبره.»
با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. شهید بروجردی
شنیده بود یک مستشار آمریکایى چند هفته مى آید تهران. فهمیده بود ماشین طرف را
هیچ جا بازرسى نمى کنند. یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگه رفته بودند،
سر وقت اسلحه خانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوى نگهبانى رد شده بودند;
با چند تا مسلسل و یک جعبه پر فشنگ. شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و
مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.
چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به
غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . این قدر کارش برام زیبا بود
که تا الان تو ذهنم
مونده. شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ص 19
یک دفترچه کوچک داشت که همیشه همراهش بود
وبه هیچ کس هم نشانش نمیداد. یک بار یواشکی
آن را برداشتم ببینم داخلش چه چیزی می نویسد.
فکرش را می کردم! تمام کارهای انجام شده
در روزش را نوشته بود. مثل اینکه: سرکی داد زده!
چه کسی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است! و...
همه را نوشته بود؛ ریزو درشت. نوشته بود که
یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند.
شهید دکتر محمد علی رهنمون
منبع : یادگاران،ص4
هم خوش تیپ بود و هم زیبا و هم درسخوان؛اینجور
افراد هم توی کلاس بهتر شناخته میشوند. نفهمیدن درس،
کمک برای نوشتن پایان نامه و یا گرفتن جزوهای درسی،
بهانه ای بود تا دخترهای کلاس برای همکلام شدن با
او انتخاب کنند، پاپیچش میشدند ولی محلشان نمی گذاشت؛
سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد
ازدواج میدادند میگفت: دختری که راه بیفته
دنبال شوهر برای خودش بگرده که بدرد زندگی نمیخوره!!!
نمیشه باهاش زندگی کرد.
شهید محمد علی رهنمون