شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید بروجردی


برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فامیل آبرو داریم.

تا یه ماه دیگه اگر عقد کردى که کردى، اگر نه دیگه این طرف ها پیدات نشه.»

خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد.

قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست.

با مادر و خواهرش هم آهنگ کرده بود. گفته بود «داداش بویى نبره.»

با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود.   شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

شهید خرازی



«حاجى خیر ببینى. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده اى. بچه هاى اطلاعات هستن. هر چى بشه،
 بهت مى گیم به خدا.» رفته بود بالاى دپو، خطّ عراقى ها را نگاه مى کرد; با یک طرف دوربین. یکطرفش
رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست مى شه. هنوز قسمتمون نیست...»
 یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوى پاى ما. تیر خورده بود به
 چشمى بالاى دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود؟»   شهید حسین خرازی
منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

هِلو مستر



رفته بود فلسطین دوره ببیند. نمانده بود. گفته بود «اون جورى که فکر مى کردم نبود.
 کلى مسلمان و مارکسیست قاطى هم شده اند نمى دونند چکار مى خواهند بکنند».
برگشتنى توى صف بازرسى فرودگاه، نگهبان بهش گفته بود «هِلُو مستر! بفرمائید بروید، پلیز!»
فکر کرده بود محمد خارجى است. او هم گفته بود «خیلى ممنون! دست شما درد نکنه».
 طرف جا خورده بود. چند تا فحش داده بود، گفته بود «برو وایسا آخر صف!».  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

شهید بروجردی

شنیده بود یک مستشار آمریکایى چند هفته مى آید تهران. فهمیده بود ماشین طرف را

هیچ جا بازرسى نمى کنند. یک کلید یدک درست کرده بودند. با دو نفر دیگه رفته بودند،

سر وقت اسلحه خانه. ماشین را برداشته بودند و از جلوى نگهبانى رد شده بودند;

با چند تا مسلسل و یک جعبه پر فشنگ.  شهید بروجردی

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی

ناهار


 

 ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و

 مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.

چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به

 غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . این قدر کارش برام زیبا بود

که تا الان تو ذهنم مونده.  شهید مهدی زین الدین
منبع : یادگاران ص 19



دفترچه یاداشت


یک دفترچه کوچک داشت که همیشه همراهش بود

وبه هیچ کس هم نشانش نمی‏داد. یک بار یواشکی

آن را برداشتم ببینم داخلش چه چیزی می نویسد.

فکرش را می کردم! تمام کارهای انجام شده

در روزش را نوشته بود. مثل اینکه: سرکی داد زده!

چه کسی را ناراحت کرده! به کی بدهکار است! و...

همه را نوشته بود؛ ریزو درشت. نوشته بود که

یادش باشد در اولین فرصت، صافشان کند.

شهید دکتر محمد علی رهنمون

منبع : یادگاران،ص4


شهید محمد علی رهنمون


جداکننده متن.www.shabhayetanhayi.ir (23)


هم خوش تیپ بود و هم زیبا و هم درسخوان؛اینجور

افراد هم توی کلاس بهتر شناخته میشوند. نفهمیدن درس،

کمک برای نوشتن پایان نامه و یا گرفتن جزوهای درسی،

بهانه ای بود تا دخترهای کلاس برای همکلام شدن با

او انتخاب کنند، پاپیچش میشدند ولی محلشان نمی گذاشت؛

سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد

ازدواج میدادند میگفت: دختری که راه بیفته

دنبال شوهر برای خودش بگرده که بدرد زندگی نمیخوره!!!

نمیشه باهاش زندگی کرد.

شهید محمد علی رهنمون

منبع : یادگاران16،ص19
جداکننده متن.www.shabhayetanhayi.ir (14)جداکننده متن.www.shabhayetanhayi.ir (14)