هر وقت میخواست براے جوانان یادگارے بنویسد ،
مےنوشت : من ڪان لله ، ڪان الله له هرڪہ باخدا باشد خدا با اوست رسم عاشق نیست
با یڪ دل دودلبر داشتن ... شهید همت
هواپیمای عراقی ما را هدف گرفته بود. میخواستم
ماشین را نگه دارم که برویم یک گوشه پناه بگیریم.
حاجی بدون اینکه چهرهاش تغییری کند گفت «راهتو برو.»
- حاجی، مگه نمیبینی؟ ما رو هدف گرفته. زیر لب خواند
«لا حول ولا قوه الا بالله» و دوباره گفت «راهتو برو.»
شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | مریم برادران
روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و
نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند
ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .
شهید محمد ابراهیم همت
یادمه کلاس چهارم٬توکتاب درسیمون یه پسر هلندی بود
که انگشتش رو گذاشته بودتوسوراخ سدتاسد خراب نشه !
قهرمانی که با اسم و خاطره ش بزرگ شدیم ؛
" پطروس"
تو کتاب٬عکسی ازپطروس نبودوهیچ وقت تصویرش روندیدیم.
همین باعث شد که هر کدوممون یه جوری تصورش کردیم
و برای سالها تو ذهنمون موندگار شد !
پطرس ذهن ما خسته بود٬ تشنه و رنگ پریده ؛
انگشتش کرخت شده بود و ...
سالها بعد فهمیدیم اسم واقعی پطروس٬ هانس بود ؛
تازه هانس هم یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده
آمریکایی به نام " مری میپ داچ " نوشته بود ؛
بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشون
هم نمی شناختنش، یک مجسمه ساختند .
خودهلندی هاخبرنداشتندمانسل درنسل
باخاطره پطروس بزرگ شدیم
شاید اون وقتا اگه می فهمیدیم پطروسی
در کار نبوده ناراحت می شدیم !
محکم و راست می ایستاد و چشم از مهر بر نمی داشت . بی اعتنا به آن همه سرو صدا ،
آرام و طولانی نماز می خواند .توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جور که بین دو نماز دعا میکرد و بچه ها آمین می گفتند. چفیهاش را روی
صو رتش انداخته بود.توی تاریکی سنگر ،بین بچه ها نشسته بود و دعا می خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند .
پشت بیسیم می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید
ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
محکم وراست می ایستادوچشم ازمهر بر نمی داشت .
بی اعتنا به آن همه سروصدا،آرام وطولانی نمازمیخواند
توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جورکه بین دونمازدعامیکردوبچه ها آمین می گفتند.
چفیهاش را روی صورتش انداخته بود.
توی تاریکی سنگر،بین بچه ها نشسته بودودعامی خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی
مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند . پشت بیسیم
می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش
بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
انتشارات روایت فتح | مریم برادران
بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم.
تا این را گفت، حالم بد شد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست.
مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر از
من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد
ادامه مطلب ...
روی پشت بام یکی از برادرهای بسیجی اتاقی بود که
آن را مرغداری کرده بود ولی بعلت بمباران استفاده نمیشد کف آن
مرغداری را آب انداختم و با چاقو تراشیدم حاجی هم یک ملحفه
سفید آوردبا پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جیبی ام
کمی خرت وپرت خریدم دو تابشقاب دو تا قاشق دوتا کاسه یک پتو هم
از پتوهای سپاه آوردیم یادم هست حتی چراق خوراک پزی هم
نداشتیم،یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم
این شروع زندگی ما بود!!! شهید همت
منبع : نیمه پنهان ماه2،ص24
- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت.
همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت.
خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند.
آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت
«دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.»
و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود
و کریمی توی خط بود.
بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی
که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند.
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد.
هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود.
با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛
وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود.
قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت ...
شادی روح شهید همت صلوات ...
پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم،
ولی نه آن قدر که آلوده اش شوم و
خویش را فراموش و گم کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن و
حسین وار زیستن و حسین وار
شهید شدن را دوست دارم.
سردار شهید حاج ابراهیم همت
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن .
در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو درخونه وایستاده و
میگه سوارشو بریم . ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره.
سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون ها
رو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم . از چند نفر پرسیدم که تعبیر
این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت
احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم .
دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در .
نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید .
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟
یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو
خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم
که یه دفعه چشم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت
گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که
من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که
از طرف شهید همت اومدید...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم
هیچ وقت ندیدم به کسی بگوید نماز بخوان،
یا برو جبهه. برای دین و انقلاب زیاد تبلیغ می کرد،
اما نه با حرف ؛ آن کومله را که در کردستان
اسیر کرده بود، به او نگفته بود توبه کن،
عملش باعث توبه ی او شده بود.
سر همان قضیه، یکی از همرزم های
ابراهیم می گفت: با این که من چند سال
از او بزرگتر بودم، ولی آن بزرگوار را
الگوی زندگی و جهاد خودم قرار دادم. می گفت:
ابراهیم مصداق این فرمایش اهل بیت است که فرمودند:
کونوا دعاة الناس باعمالکم و لا تکونو بالسنتکم
مردم را با عملتان(به دین) دعوت کنید نه با زبانتان...
شـادی روح شــهدا صــلوات
جای "شهید همت" خالی که خانمش
میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه
بدون ما بری گوشتو میبرم..
اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که
اصلا سری در کار نیست..
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه
در زندگی حس می کنم. یادم می آید یک بار یکی
از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج
تب می سوخت. نیمه شب بود. همه توصیه می کردند
که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق
این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب
به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟»
نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین
دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را
از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید..
. وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ
بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک
و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت:
«این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت
محمد ابراهیم دانش آموز بود
تعطیلات تابستون که رسید ، گفت می خوام برم شاگردی
بهش می گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی کنی
گوش نمی کرد
می گفت: من خوشم نمیاد برم تو کوچه و خیابون وقتمو تلف کنم
رفت و شاگرد یه میوه فروشی شد
اینقدر این بچه توی کارش زحمت می کشید ، که وقتی می یومد خونه حال نداشت
بهشم می گفتم: مادر! کی میگه تو با خودت اینطوری بکنی؟
می گفت: اشکال نداره! زحمت کشی یه نوع عبادته
حضرت علی علیه السلام هم خیلی زحمت می کشید
مگه ما اومدیم توی این دنیا که فقط بخوریم و بخوابیم؟