از مشهد برگشته بود. اردوى مشهد گذاشته بودند. به همه گفته بودند با خانواده هاشان بروند.
پرسیدم «خانواده رو هم بردین؟» گفت «نه.» گفتم «چرا؟» گفت «از وقتى رحمت اللّه شهید شده،
سعى مى کنم بین خانواده ى خودم و او فرقى نذارم. گفتم اگه خانوادم رو ببرم،
خانمش دلش مى گیره. مى گه اگر شوهرم بود، من رو هم مى برد.» شهیدعبدالله میثمی
رفته بود سر کمدش و با وسایلش ور میرفت. هر وقت از دستم ناراحت میشد
این کار را میکرد، یا جانماز پهن میکرد و سر جانمازش مینشست. رفته بودم
سر دفتر یادداشتش و نامههایی را که بچهها براش نوشته بودند خوانده بودم.
به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. کنارم نشست و گفت
«فکر نکن من اینقدر بالیاقتم. تو منو همونجوری ببین که توی زندگی مشترکمون هستم.»
توی خودش جمع شد؛ انگار باری روی دوشش باشد. بعد گفت
«من یه گناه بزرگی به درگاه خدا کردهم که باید با محبت اینا عذاب بکشم.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.
انگار هر آن جمعتر میشد. باید عقب نشینی میکردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن
شهدا را نداشته باشیم. بچهها که شهید میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد.
ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی
به حاجی فشار آمد. سعی میکرد با بچهها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجیب بود.
حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار
،دنبال بدن یکی از بچهها میگشت. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
گونی های نان خشک راچیده بودیم کنار انبار.حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد.
پرید به ما که«دیگه چی ؟ نون خشک معنی نداره.» ازهمان موقع دستور داد
تا این گونی ها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.
تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی می کردیم وسط سفره ونان های
سالم تر راجدا میکردیم و می خوردیم . شهید ابراهیم همت
محکم و راست می ایستاد و چشم از مهر بر نمی داشت . بی اعتنا به آن همه سرو صدا ،
آرام و طولانی نماز می خواند .توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جور که بین دو نماز دعا میکرد و بچه ها آمین می گفتند. چفیهاش را روی
صو رتش انداخته بود.توی تاریکی سنگر ،بین بچه ها نشسته بود و دعا می خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند .
پشت بیسیم می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید
ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
محکم وراست می ایستادوچشم ازمهر بر نمی داشت .
بی اعتنا به آن همه سروصدا،آرام وطولانی نمازمیخواند
توی قنوت ،دستهاش را از هم باز نگه می داشت؛
همان جورکه بین دونمازدعامیکردوبچه ها آمین می گفتند.
چفیهاش را روی صورتش انداخته بود.
توی تاریکی سنگر،بین بچه ها نشسته بودودعامی خواند.
کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی
مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند . پشت بیسیم
می خواستندش .دلمان نمی آمد از حال درش
بیاوریم.ولی مجبور بودیم.
شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
انتشارات روایت فتح | مریم برادران
شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز.
چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم.
خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده.
عراقى ها دارند مى رسند اهواز. دکتر رفت شناسایى.
وقتى برگشت، گفت «همین جا جلوشان را مى گیریم.
از این دیگر نباید جلوتر بیایند.» ما ده نفر بودیم،
ده تا تانک زدیم وبرگشتیم.عراقى هاخیال کرده بودند
از دورباخمپاره مى زنندشان.تانک هاراگذاشتندورفتند.
شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر