شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید محمد ابراهیم همت

پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.

انگار هر آن جمع‌تر می‌شد. باید عقب نشینی می‌کردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن

شهدا را نداشته باشیم. بچه‌ها که شهید می‌شدند، چهره‌ی حاجی برافروخته‌تر می‌شد.

ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی

به حاجی فشار آمد. سعی می‌کرد با بچه‌ها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظه‌ی آخر، عجیب بود.

حاجی نمی‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار

،‌دنبال بدن یکی از بچه‌ها می‌گشت.   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهید محمد ابراهیم همت



روی پشت بام یکی از برادرهای بسیجی اتاقی بود که

آن را مرغداری کرده بود ولی بعلت بمباران استفاده نمیشد کف آن

مرغداری را آب انداختم و با چاقو تراشیدم حاجی هم یک ملحفه

سفید آوردبا پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول تو جیبی ام

کمی خرت وپرت خریدم دو تابشقاب دو تا قاشق دوتا کاسه یک پتو هم

از پتوهای سپاه آوردیم یادم هست حتی چراق خوراک پزی هم

نداشتیم،یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم

این شروع زندگی ما بود!!!  شهید همت

منبع : نیمه پنهان ماه2،ص24