پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.
انگار هر آن جمعتر میشد. باید عقب نشینی میکردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن
شهدا را نداشته باشیم. بچهها که شهید میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد.
ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی
به حاجی فشار آمد. سعی میکرد با بچهها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجیب بود.
حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار
،دنبال بدن یکی از بچهها میگشت. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
در عملیات بدر، مسئول دیده بانی لشکر عاشورا بودم.
در قسمتی از منطقه، نیروهای رزمی فراوانی
مستقر شده بودند. با دادن مختصات آنجا، از آتشبار
خواستیم که آن نقطه را گلوله باران کنند؛ ولی
در عمل مشاهده کردیم آتش کمی روی دشمن میبارد و گلولهها
هم بدون هیچ گونه دقتی شلیک میشود. روز بعد،
از میزان گلولههای ما روی دشمن کاسته شد. و با
آنکه تقاضای حجم بیشتری از آتش کردم، دیدم که در هر
پنج دقیقه، فقط یک گلوله شلیک میشود. هر چه با آتشبار
تماس گرفتم، پاسخی نشنیدم. بعد از مدتی، از پشت
بی سیم شنیدم که یکی از نیروهای خودی میگفت: چشم،
تا آخرین گلوله خواهیم زد، شما نگران نباشید.
وقتی دیدیم از دست توپخانه کاری برنمی آید،
با آرپی جی شلیک کردیم. بعد از مدتی مجبور به
عقب نشینی شدیم. وقتی به محل آتشبار رسیدیم،
متوجه شدیم که دشمن آنجا را بمباران شیمیایی
کرده است. همه را برده بودند و فقط یک سرباز
مانده بود که چشمانش بر اثر گازهای شیمیایی
بینایی خود را از دست داده بود. در عین حال،
با استفاده از قوه لامسه خود، گلوله را در
توپ میگذاشت و شلیک میکرد. چنین کاری برای
یک نابینا، آن هم با توپ 130 - که لولهاش بالاست
و برای هر بار شلیک باید لولهاش را پایین آورد -
بسیار سخت بود. وقتی این همه ایثار و از
خودگذشتگی را از آن سرباز دیدم، بسیار متأثّر شدم.