رفته بود سر کمدش و با وسایلش ور میرفت. هر وقت از دستم ناراحت میشد
این کار را میکرد، یا جانماز پهن میکرد و سر جانمازش مینشست. رفته بودم
سر دفتر یادداشتش و نامههایی را که بچهها براش نوشته بودند خوانده بودم.
به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. کنارم نشست و گفت
«فکر نکن من اینقدر بالیاقتم. تو منو همونجوری ببین که توی زندگی مشترکمون هستم.»
توی خودش جمع شد؛ انگار باری روی دوشش باشد. بعد گفت
«من یه گناه بزرگی به درگاه خدا کردهم که باید با محبت اینا عذاب بکشم.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.
انگار هر آن جمعتر میشد. باید عقب نشینی میکردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن
شهدا را نداشته باشیم. بچهها که شهید میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد.
ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی
به حاجی فشار آمد. سعی میکرد با بچهها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجیب بود.
حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار
،دنبال بدن یکی از بچهها میگشت. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
بند هفت، هفت تا اتاق داشت و یک سالن بیست مترى. جا نبود. دو طرف راه روى دومترى
را هم تخت زده بودند. تخت هاى سه طبقه آهنى کف چوبى، با یک پتو که هم زیرانداز بود،
هم بالش، هم روانداز. تازه واردها باید روى زمین مى خوابیدند. تخت مال سابقه دارها بود.
عبداللّه شب ها جایش را مى داد به یکى از تازه واردها. مى گفت نصفه شب که مى خواهد
از تخت بیاید پایین براى نماز، سر و صدا مى شود. اما روزها جاش طبقه ى سوم تخت بود.
مى نشست آن بالا و کتاب مى خواند. شهیدعبدالله میثمی
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
گونی های نان خشک راچیده بودیم کنار انبار.حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد.
پرید به ما که«دیگه چی ؟ نون خشک معنی نداره.» ازهمان موقع دستور داد
تا این گونی ها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها.
تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی می کردیم وسط سفره ونان های
سالم تر راجدا میکردیم و می خوردیم . شهید ابراهیم همت