پیشانیش از زور درد چروک افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود.
انگار هر آن جمعتر میشد. باید عقب نشینی میکردیم و حاجی نگران بود که فرصت عقب بردن
شهدا را نداشته باشیم. بچهها که شهید میشدند، چهرهی حاجی برافروختهتر میشد.
ولی این که نتوانیم شهدا را عقب ببریم، براش خیلی دردناک بود. آن شب تا صبح خیلی
به حاجی فشار آمد. سعی میکرد با بچهها شهدا را بکشند عقب. ولی لحظهی آخر، عجیب بود.
حاجی نمیتوانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه کنار
،دنبال بدن یکی از بچهها میگشت. شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران
حاجی ! تمام گشته مهماتمان، تمام
ما مانده ایم و چند تنِ نیمه جان،تمام
ما مانده ایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخر ، زمان تمام
خرچنگ هـا مـحـاصـره را تنگ کـرده اند
اما امید ماست خدا ؛ بی گمان ، تمام
حاجی!خدا کند که بفهمی چه دیده ام
از پشـت زخـم های دل آسمان ، تمام
این جا هنوز اول خطِّ شروع ماست
پایان انتـظارِ بـه خـون خفته مان ، تمام
فرصت گذشته است ؛ مرا هم حلال کن
شاید شکسته شیشه عمر جهان،تمام
تنهاصدای خش خشِ بیسیم بود و بس
تنها صدای اشهد یک نـوجوان ، تمام
10سالِ بعد ، کار تفحص نتیجه داد
بی سیمِ تکه تکه و یک استخوان، تمام
حالـا کـنار تـربـت حاجی نوشته انـد :
گمنام، عشق ما و خدا ،بیکران....تمام