سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. -
حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستینهاش را
پایین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.» کنارش ایستادم.
حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری میتوانستم نگهش دارم.
شهید ابراهیم همت منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم
برادران
خیلی قشنگ بود ...لایک ...
ممنونم ان شالله که روزی هم..........
قالب نو مبارک ....خوشکله ...
سلام متشکرم ممنونم از لطفتون