شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور




تنها با وجود تحرکات خداگونه و الهی است که
انسان می‌تواند به پلۀ اشرف مخلوقاتی‌اش پابگذارد.
 
حجه الاسلام والمسلمین شهید مصطفی ردانی پور

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور

نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود .
 آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد .
 حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم.
مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت
« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
 شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور


چشم هایش را چسبانده بود به دوربین .

زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود

که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی .

رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد.

چند ساعت بیش تر طول نکشید .

با کلی اسیر و غنیمت برگشتند.

بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند.

شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت.

– یه وقت غرور نگیردتون .

فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن.

از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.

  شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور


باید در کنار ارزش‌های معنوی و اخلاقی به

علم روز هم مجهز شویم و گرنه دنیا بی‌توجه

از کنارمان خواهد گذشت.

حجه الاسلام و المسلمین شهید مصطفی ردانی پور

مصطفی ردانی پور


«اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو.

خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.

بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه

می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود

از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به

صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.

خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.

میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که

همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته

اومده این جا.»  شهید مصطفی ردانی پور

منبع : کتاب ردانی پور