نزدیک عملیات بود. مى دانستم دختردار شده. یک روز دیدم
سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم «این چیه؟» گفت «عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش.» گفت
«خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته.
مى ترسم مهرِ پدر و فرزندى کار دستم بده. باشه بعد.»
شهید مهدی زین الدین
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
«یادگار «حاج حسین خرازی» پسری است که بعد
از شهادت او به دنیا آمده است و نامش را
آن چنان که او وصیت کرده بود «مهدی» گذاشتهاند.
مهدی جان! پیش از آن که تو آنهمه بزرگ شوی که
اسلحه به دست بگیری و عَلَم پدر شهیدت را برداری،
نجف و کربلا آزاد شده است. اما مهدی جان!
این قرن [15 هجری] قرنی است که
حق در کرهی زمین به حاکمیت خواهد رسید.
آینده در انتظار توست.»
من را کشید یک گوشه ، گفت « مادر!
من باهاش صحبت کرده م .
این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده .
سر یه چیز کوچیک بحثشون شده.
دلش می خواد برگردن سر خونه زندگیشون.
تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت.
در را باز کرد که برود. گفت
«مادر! ببینم چی کار می کنی ها.»
شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی
خدایا ! وابستگی های دنیایی
را از من دور کن و برایم
بی ارزش قرار بده تا بتوانم
زود از آن بگذرم.
سردارشهید سعید قهاری