شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شوخ طبعی جبهه


از آن اشخاصی بود که دائم باید در

میان گودالهای قبر مانند،

سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود.

پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت»

که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده!

هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد

نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه

کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست

خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد. 

منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

طنز جبهه


همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم.

موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.

به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم:

«بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به

کارهای من می‌خندیدند. همه با قابلمه دور ماشین

ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند

فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی

پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان

در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند.

من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده

پرت کردم. بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:

«آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟

شوخی کردم بی پدر مادر!» 

منبع : منبع: وبلاگ "گلستان شهدا



شهادت




مادرم که نگران «عبدالله» بود، رو به او کرد و گفت:

«پسرم، عبدالله جان! مراقب خودت باش  اوضاع جبهه‌ها

خیلی خطرناک است.» «عبدالله» با خنده در جواب مادرم گفت:

«مادر جان! مطمئن باش من الآن شهید نمی‌شوم  من در

«بیت المقدس» شهید می‌شوم!» «عبدالله»، پس از اتمام مرخصی‌اش،

دوباره روانه‌ی جبهه شد و در عملیات «بیت المقدس» شرکت کرد

و به شهادت رسید؛ طوری که حرفش، در رابطه با

شهادتش در عملیات «بیت المقدس»، برای‌مان به حقیقت پیوست.

«عبدالله وهاب‌پور»،که اولین اعزامش به جبهه در تاریخ ۲۲/۲/۶۱ بود،

درست یک سال بعد و در همان روز ـ یعنی در تاریخ ۲۲/۲/۶۲

ـ در آزادسازی خرمشهر، به فیض شهادت رسید.

  راوی:خانواده شهید

منبع:کتاب پابوس صص۲۳-





جبهه


سوم دبیرستان بود. دوست داشت به جبهه برود.

‌گفتم:«یک سال دیگه صبر کن، دیپلمت رو بگیر بعد برو! ».

‌گفت:« نه، مملکت ما در حال جنگه و

از هر طرف آتش می‌باره؛ اون وقت من این جا

راحت و بی‌خیال بشینم؟ »  شهید رضا حسین ابوالی

منبع : راوی: پدر شهید



وصیتنامه شهدا

 به خدا سوگند قسم به خون پاک شهیدان اگر کسی بخواهد

با چشم بد به معنا و مفهوم شهید بنگرد و تبلیغ کنید که چرا فرزندانت

را به جبهه می فرستی خداوند سزایش را می دهد و او را خوار و زبون می سازد.

سردار شهید علیرضا حریران


خاطره شهدا

نایت اسکیننایت اسکین

یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی

بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:

«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»

محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور

به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش

باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی،

از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:

«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».

سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد

و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد

به شهادت نایل شد. 

  شهید محمد امین پور

منبع : سایت صبح



نوشته سید مهدی فهیمی

با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و

رفتم پایگاه بسیج. گفتند

اول یک رژه در شهر می رویم و بعدش اعزام.

از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و

پشت یک عکس بزرگ از امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا

آنها متوجه من نشوند. بعداً که

از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت:

خاک بر سرت!

برات آجیل و میوه آورده

بودیم که ببری جبهه


3184c908.gif

خط مقدم

جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود!

خصوصاً بعضی وقت‌ها مثل صبح‌ها.

بچه‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شدند و

سر و صورتشان را صفا می‌دادند، مرتب راه می‌رفتند

داخل سنگر به خودشان می‌گفتند:

«چه‌قدر دلمان برای خودمون تنگ شده.»

واقعاً به در می‌گفتند تا دیوار بشنود.

به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمی‌شوند

و بیش از همه خودشان را تماشا می‌کنند. 

منبع : کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) به نقل از تبیان


شهدا


 عاشق رفتن،کی از رفتن پشیمان میشود؟
**********************
سه ساله بودم که پدرم از خانه رفت
چیز زیادی برای من و مادرم نگذاشت
فقط گفت که زود بر میگردد
سال ها میگذرد!
پدرم بد قول نبود...

یادی کنیم از شهدای کربلای ایران با ذکر یک صلوات.....

جبهه


و جبهه مدرسه است
کلاس ما آنجاست
شتاب کن برویم
که دیر خواهد شد
تفنگ را بردار
امام می آید
و امتحان نهایی شروع خواهد شد!


3184c908.gif

جبهه

 نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین
نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین

 گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت:

«بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.»

گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.

از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند.

خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور

قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود

پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های

پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند. 

منبع : سایت صبح


می خواست جبهه برود


می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!

اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...

با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...

بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»