شقایق هم از دل عاشق وبیقرارت خبر داشت
که ...
دشت های جنوب مملو شده ازعطر گلهای سرخ داغدار
بیقراران وصل وسینه سوختگان طریق عاشقی
رفتند تا من وتو در خفت این چند روزه حیات دنیایی نمانیم
کمی تلنگر به جان عزیزت بزن
یکی از جمعه ها جان خواهدآمد
به درد عشق درمان خواهد آمد
غبار از خانه های دل
بگیرید
که بر این خانه مهمان خواهد آمد
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
*اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر بر
در تمنای نگاهت بی
قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جان فشانم، گل بکارم، تا بیایی . .