اسفند است ,طبیعت آهسته به سمت بهار پیش می رود
وبوی غمزه ی باد بهاری استشمام می شود
,موسم خانه تکانی های اهل شهر است .ولوله ای عجیب در جریان است .
گویا همه می دوند گاهی این سو گاهی آن سو ,
آدم ها از شدت دلمشغولی کنار خیابان ,پیاده رو وبازار به هم بر خورد می کنند .
اما سال ها پیش در هیاهوی شهرهای اسفندی آدم هایی بودند که از قضا آنها هم می دویدند .
صدا صدای خمپاره وهوا پر از گرد وغباری غلیظ می شود .
کمی بعدتر گرد وخاک که آرام می گیرد صحرایی حزن آور در چشمانت می نشیند که برایت آشنا ست .
گویا محشری عظیم به پا شده است وتو مات ومبهوت شقایق هایی را می بینی
که هر کدام گوشه ای پر پر شده اند .نزدیک می روی پیکری غرق به خون بر سینه ی خاک افتاده ,
آن طرف تر تنی بی سر میبینی وباز صحنه ای که آشنا میزند .
حاجی آرام بخواب که به سعادت رسیدی .
تو تعبیر راز شهادت بودی وجاماندگان سنگین از بار امانت .
اشک یارای توصیف غوغای درونت را ندارد .
اما همه جا محو ومبهم است رنگها درهم وباز هم خاک وخاک .
کمی قدم که برداشتی کنار یک خاکریز پیکری بی دست با چشمانی نیمه باز ولبخندی آرام میبینی
باز هم غبطه میخوری وبر خود میلرزی .پاهایت توان گام برداشتن ندارند .اما بازهم به جلو میرانی .
کنار تپه ماهوری کوچک ,جسمی آسمانی با خود نجوایی عاشقانه می سراید
ولحظاتی بعد برای همیشه آرام می گیرد .
انگار به خوابی هزار ساله فرو رفته بر روی پیشانی ولبانش قطرات خونین زیبایی خودنمایی می کند
گویا فرشتگان اناری را دانه کرده اند وحکایت دلتنگی اش را شرح داده اند .
عبدالحسین کجاست؟ شیر میدان نبرد وعارف آستان الهی ؟
اثری از او نیست می گویند مفقود الجسد است .پیکرنازنینت کدام گل نیلوفر زیبا شده است .
بعد سالها آمدی در عالم خواب گفتی «بعد اینهمه سال آمده ام کمک آقا !آمده ام برای وحدت »
جلوتر گام بر میداری نیزارها را عقب میرانی با تمام توانت فریاد میزنی تو هم پرواز می خواهی
اما بالی برایت نمانده .انگار هنوز نوبت تو نشده ..رفتند
وآخرین زمستان عمرشان را به بهار همیشگی وصل معبود وبهشت جاودان گره زدند .
عقل وقلم یارای توصیف اینهمه سرگشتگی وشیدایی را ندارد .
حقیقت اینست که گاهی راهمان را وراهشان را گم می کنیم .فراموششان می کنیم .
فراموشی روایت تلخ این روزهای ماست انها را نشناخته ایم واز دوستی با شهدا لاف میزنیم.
حکایت در کنار آنها بودن در عین نبودن .
در یکى از شبها - در سال 1362 - ما که با بچه ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى -
راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حرکت مىکنید،
از خانواده چه طور خداحافظى مىکنید؟» گفتیم: مىگوییم خداحافظ، یا به امید دیدار!
و اهل خانه پشت سر ما آب مىریزند.» محمدى گفت: «مىدانید، من همیشه لحظه
حرکت به سوى جبهه، مثل شما مىگفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم
و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است که با پاى خود به خانه آمدم!» چند روز بعد،
در حالى که مشغول زدن جاده بودیم، بچه ها براى نماز و استراحت، محل کارشان را ترک کردند؛
اما محمدى هنوز داشت کار مىکرد که ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت کرد.
وقتى بچه ها محمدى را از ماشین پایین مىآوردند، لبخند زیباى رضایتبخشى روى
لبانش بود و ما تازه معناى حرفهاى چند شب قبل او را فهمیدیم. شهید محمدی
منبع : راوى: علىاصغر حشمتى، ر. ک: خاکریز و خاطره، ص 83 و 84
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب
عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می
شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .
نمی توانستیم دستور را اطاعت
نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود .
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی
سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی
کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه
بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
آخرین مکالمه قبل ازپرواز :
عراقیها خاکریزراگرفته اند
دارندتیرخلاص میزنند
بایدفرکانس بیسیم راعوض کنم
سلام مارابه امام برسانید
بگوییداز ما راضی باشد
هرکاری ازدستمان برآمدکردیم
خیلی هیجان داشت. در حالیکه نوک گلولهی
آرپیجی را میبوسید گفت: «همین یک دونه
را داریم، اگر درست نشونه بگیری و به خدا
توکل کنی، برجکش را بردی هوا.» گفتم:
«آمدیم، زدیم و نخورد. آن وقت چه؟»
اخمهایش را تو هم کرد و گفت:
«مگه الکیه پسر؟ خود خدا گفته شما
منو یاری کنید، من هم شما رو یاری میکنم.
تازه اگر هم نخورد، جر میزنیم،
میگیم قبول نیست، از اول. من میروم
روی خاکریز میگویم: جاسم هو...ی!
اون گلولهی آرپیجی ما رو بیندازید این ور.»
خندهام گرفته بود. بیشتر خندهام
از قیافه و لحن کاملاً جدی او بود.
منبع : کتاب فرهنگ جبهه
(شوخی طبعی ها) - صفحه: 178