یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد.
هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده از جاش بلند می شد .
اگر بیت بار هم می رفتم و می آمدم بلند می شد. می گفتم : علی جان ،
من غریبه هستم ؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت : احترام به والدین ،
دستور خداست. یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود .
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود
و انداخته بود روی بند . وقتی رسیدم بهش گفتم :الهی بمیرم برات مادر ،
تو با یک دست، چطوری این همه لباس رو شستی؟ گفت :
اگر دو دست هم نداشتم ، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم
و تو زحمت شستن لباس ها را بکشی !
شهید علی ماهانی