پیرمرد میگفت پسرم را گم کرده ام
و نیامده...!
پرسیدند پدرجان پسرت چندساله است ...!
آرام گفت : 18 سالش بود که دیگر نیامد...!
گفتند: الحمدالله بزرگ هست باید همین
اطراف باشد و برمیگردد...!
پیرمرد گفت: امروز هر چه در بین شهدا
گشتم پیداش نکردم ...!
مثل مأموران سرشماری، چند نفر از بچه های
گردان با دفتر و دستک، راه افتاده بودند سنگر به سنگر
از سایر رزمنده ها راجع به تعداد خانوار و اهل و
عیالشان می پرسیدند، فرق نمی کرد چه سن و سالی داشته باشد،
پدر باشد یا پسر. همه کنجکاو بودند بدانند قضیه
از چه قرار است. نام، نام خانوادگی، شغل، محل سکونت،
تعداد افراد خانواده، پسر یا دختر و به این ترتیب تا آخر.
مدتها این روشی بود مثل خیلی از روشهای دیگر برای
وقت خوش کردن و مشغول کردن ذهن و دل تازه واردها و
در نهایت وقتی از این مأموران قلابی! سؤال می شد
این اطلاعات را برای چه می خواهید می گفتند:
هر خانواده که پنج پسر یا مرد داشته باشد، خمس بدهد.
خمس اولادش را. و از هر پنج نفر
یک نفر باید چهار چرخش برود هوا و شهید بشود!
منبع : کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم
(شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی