مادر میگفت «آخه پاهات از بین میره.
تو هم مثل بقیه کفش بپوش، بعد برو دنبال دسته.»
ابراهیم چشمهای میشیش را پایین میانداخت و میگفت
«میخوام برای امام حسین سینه بزنم. شما
با من کاری نداشته باشین.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران
| انتشارات روایت فتح | مریم برادران
تا دو سه ی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها
و به دقت وارسیشان میکرد. یکوقت میدیدی همانجا روی نقشهها
افتاده و خوابش برده. خودش میگفت «من کیلومتری میخوابم.»
واقعاً همینطور بود. فقط وقتی راحت میخوابید که توی جاده با ماشین میرفتیم.
عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند.
تا رهاش میکردند،بیهوش میشد. اینقدر بیخوابی کشیده بود.
شهید ابراهیم همت
پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم،
ولی نه آن قدر که آلوده اش شوم و
خویش را فراموش و گم کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن و
حسین وار زیستن و حسین وار
شهید شدن را دوست دارم.
سردار شهید حاج ابراهیم همت
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر.
شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ،
سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به
این چشمها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ،
نذاشت. گفت: امشب نوبت منه ،
امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم :
تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ...
نذاشت حرفم تموم بشه ،
بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو
با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد.
آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
شهید حاج محمد ابراهیم همت
منبع : به مجنون گفتم زنده بمان ص 52