بنیصدر! وای به حالت!
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم
بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم
و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون،
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم.
خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد.
از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»
در پلیس راه خرمشهر جلسه ای با حضور بنی صدر، ریاست جمهوری وقت
و جانشین فرماندهی کل قوا، و شیخ شریف و (شهید) کلاهدوز،
فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، و سرهنگ رضوی،
فرمانده وقت ناحیه ژاندارمری خوزستان، و (شهید) سرگرد اقارب پرست و
(شهید) جهان آرا، فرماندهی وقت سپاه خرمشهر، و سروان امان الهی، که با شیخ شریف
همکاری می کرد و سایر فرماندهان عالی رتبه حاضر در منطقه برگزار گردید.
در آن جلسه، شیخ شریف به بنی صدر گفت: آقای بنی صدر شما فرماندهی
کل قوا هستید، چرا نیرو نفرستادید؟ بنی صدر گفت: شما از آوردن نیرو چه می دانی؟