شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

خاطره ای از حسین خرازی

ه گزارش فرهنگ به نقل از فارس:، در منطقه شلمچه
 به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی
 پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته
 بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای
از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل
 سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند

ادامه مطلب ...

حاج حسین خرازی


قبل از عملیات قرآن که مى خواندیم، حاجى گریه مى کرد. دوست داشت. بعد از کربلاى
 چهار هم قرآن خواندیم و حاجى گریه کرد; بیش تر از دفعه هاى قبل. خیلى بیشتر. این آخرها
زیاد بحث مى کردم باهاش. قبلاً نه. گفته بود گردان را براى عملیات حاضر کن، خودت برگرد عقب.
 گردان را آماده کردم. خودم نرفتم. بهش گفته بودند. گفتند حاجى کارت دارد.تا من را دید، گفت
 «تو چه ت شده؟ قبلاً حرف گوش مى کردى.» ته دلم خالى شد. گفتم «حاجى!» گفت «جانم!»
 گفتم «از من راضى هستى؟ته دلت ها؟» گفت «این چه حرفیه؟ نباشم؟»
رویش را برگردانده بود. برگشتم اصفهان. دیگر ندیدمش، هیچ وقت.   شهید حسین خرازی

منبع : [برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | فاطمه غفاری]

هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود



«علی مسجدیان» از رزمنده گان پرسابقه ی لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت می کند:

اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست

ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در

آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند

با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟

وایسا بریم ببینیم چه خبره».هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر

به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر

 

ادامه مطلب ...

خاطره شهید حسین خرازی


پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می‌زدیم.

یکی رد می‌شد، گفت «چه طورین بچه‌ها؟ خسته نباشید.»

دست تکان داد، رفت.

پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»

گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

حسین خرازی


از مسئولین محترم و مردم حزب الله می ‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند

از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری

از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بی حجابی و ... زدند، در مقابل اینها ایستادگی کنند

و با جدّیت هرچه تمام‌ تر جلو این فسادها را بگیرید! حاج حسین خرازی

سردارشهید حسین خرازی


باغیظ نگاهش می کنم .می گویم

«اخوی!به کارت برس.»می گوید«مگه غیر اینه؟

مااین جاداریم عرق می ریزیم تواین گرما؛

آقافرماندده لشکرنشسته ن تو سنگر فرماندهی،

هی دستور می دن.» تحملم تمام می شود.

داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها.

گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی،

همین جا پرتت می کنم توی آب ،

با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی .

اصلا ببینم تو اصلا تا حالا حسین خرازی رو

دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ »

می خندد.می خنددومی گوید« مگه تو دیده ای؟»

شهید حاج حسین خرازی

منبع : کتاب خرازی



شهدا


از شهدا آموخته اند :
در این دنیای رنگارنگ ....

یکرنگ بودن قشنگتر است ....
" آن هم رنگ خدا "

وصیتنامه شهدا


در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند.

صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما

معتقد به معاد هستیم.

سردر شهید حاج حسین خرازی

شهید حسین خرازی


این آخر ها زیاد بحث می کردم با هاش ، قبلا نه.
گفته بود گردان رو برای عملیات حاضر کن،
 خودت هم برگرد عقب.
گردان را آماده کردم ولی خودم نرفتم.
بهش گفته بودند که من نرفتم.
یکی اومد و بهم گفت : حاجی کارت داره ،
 رفتم پیشش .
تا من رو دید گفت: تو چه ت شده ؟ قبلا
حرف گوش می کردی.
ته دلم خالی شد. گفتم: حاجی!
گفت :جانم!
گفتم: از من راضی هستی؟!! ته دلت ها ؟
گفت : این چه حرفیه ؟!! نباشم ؟
رویش را برگردانده بود، برگشتم اصفهان.
دیگه ندیدمش ...

سردارشهید حسین خرازی


افسران - علمدار جبهه ها، حاج حسین خرازی
 
 
 
 
 
 
   " جانشین پشت بی سیم گفت: دیگه با من تماس بگیر
حاجی نمی تونه جواب بده، پرسیدم شهید شد؟ گفت نه،
فقط نمی تونه جواب بده با من تماس بگیر... فهمیدیم
دستش قطع شده بوده.. بچه ها می گفتند: خودش داشت
 می رفت توی آمبولانس. گفته بود: چیه؟ چیزی نیست که...
 دستم قطع شده.! می رم دوباره یک حاج حسین
سالم می آرم براتون، برید به کاراتون برسید..
چیزی نشده... "  


سردارشهید حسین خرازی

دور تا دور نشسته بودیم.

نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت

«تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا

که رفته بودیم برای مانور یه تیکه زمین بود.

گندم کاشته بودن. یه مقدار

از گندم ها از بین رفته.

بگید بچه ها ببینن چقدر از بین رفته،

پولشو به صاحبش بدین.»

                                                            شهید حسین خرازی

منبع : کتاب حسین خرازی

  شـادی روح شــهدا صــلوات



شهید همت

بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه

در زندگی حس می کنم. یادم می آید یک بار یکی

از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج

تب می سوخت. نیمه شب بود. همه توصیه می کردند

که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق

این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب

به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟»

نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین

دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را

از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید..

. وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.

با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ

بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک

و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت:

«این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».

  راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت