ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در
آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند
با خاک و آب، شعله ها را مهار کنند. حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟
وایسا بریم ببینیم چه خبره».هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر
به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر
پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم میزدیم.
یکی رد میشد، گفت «چه طورین بچهها؟ خسته نباشید.»
دست تکان داد، رفت.
پرسیدم «کی بود این؟» گفت «فر مان ده لشکر»
گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»
از مسئولین محترم و مردم حزب الله می خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند
از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری
از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بی حجابی و ... زدند، در مقابل اینها ایستادگی کنند
و با جدّیت هرچه تمام تر جلو این فسادها را بگیرید! حاج حسین خرازی
باغیظ نگاهش می کنم .می گویم
«اخوی!به کارت برس.»می گوید«مگه غیر اینه؟
مااین جاداریم عرق می ریزیم تواین گرما؛
آقافرماندده لشکرنشسته ن تو سنگر فرماندهی،
هی دستور می دن.» تحملم تمام می شود.
داد می زنم« من خودم بلدم قایق برانم ها.
گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی،
همین جا پرتت می کنم توی آب ،
با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی .
اصلا ببینم تو اصلا تا حالا حسین خرازی رو
دیده ای که پشت سرش لغز می خونی؟ »
می خندد.می خنددومی گوید« مگه تو دیده ای؟»
شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی
در مشکلات است که انسانها آزمایش میشوند.
صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما
معتقد به معاد هستیم.
سردر شهید حاج حسین خرازی
دور تا دور نشسته بودیم.
نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت
«تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا
که رفته بودیم برای مانور یه تیکه زمین بود.
گندم کاشته بودن. یه مقدار
از گندم ها از بین رفته.
بگید بچه ها ببینن چقدر از بین رفته،
پولشو به صاحبش بدین.»
شهید حسین خرازی
منبع : کتاب حسین خرازی
شـادی روح شــهدا صــلوات
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه
در زندگی حس می کنم. یادم می آید یک بار یکی
از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج
تب می سوخت. نیمه شب بود. همه توصیه می کردند
که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق
این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه ام گرفت و خطاب
به حاجی گفتم: «بی معرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار؟»
نزدیک صبح برای لحظه ای، نمی گویم خوابم برد، یقین
دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظه ای آمد و بچه را
از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید..
. وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانه های قبل از مرگ
بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک
و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت:
«این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
راوی: همسر شهید محمد ابراهیم همت