شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

سردار بی مزار

عکس و تصویر ‌ ‌ دلم که میگیرد دلم میخواهد بیایم کنار قبرت سردار اما تو شهیدگمنامی آنهم ...

دلم که میگیرد 
دلم میخواهد بیایم کنار قبرت سردار 
اما تو شهیدگمنامی 
آنهم شهید گمنامی ک حتی مزاری ندارد که بر آن نوشته باشند گمنام 
با خودم میگویم ای کاش از خدایت نخواسته بودی که جسمت حتی یک ذره خاک دنیا را اشغال نکند
فکر دل مارا نکردی سردار ؟؟اینگونه پر کشیدن اینگونه عاشقانه رفتن دعا و خواسته تو بود از خدایت 
امــا دل مـا چه کــنـد از فـــراق دوری تــو

شادی روح شهید باکری صلوات

نمازیک شهید

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

باران را اگر می بارد برچتر آبی تو

    و

چون تو نماز خوانده ای،

خداپرست شده ام

ماندن

ای عزیزان بدانید ماندنمان در گرو رفتنمان است. شهید مهدی باکری

شهید مهدی باکری


در عملیات خیبر، یک بریدگى در طول خاکریزى بود که از آن ناحیه، آتش شدیدى

روى بچه‏ ها ریخته می شد.

هیچ کس جرئت نمى‏کرد براى آن قسمت فکرى بکند. یک لودر از لشکر نجف آنجا بود.

راننده‏اش مى‏ترسید روى آن برود. آقا مهدى باکرى - فرمانده لشکر - که به نیروهاى

مستقر در خط پیوست، دل و جرئتمان بیشتر شد. به راننده لودر گفت: «آقاجان!

اینجا یک خاکریز بزن. بچه‏ ها قتل عام می شوند!» او که آقا مهدى را نمى‏شناخت، گفت:

«برو بابا، تو هم دیوانه شده‏ اى! در این بحبوحه کى مى ‏تونه بره رو لودر! اگه خواستى خودت برى،

مانعى نداره، من که نمى‏ تونم.‌» آقا مهدى بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، رفت روى لودر. نفسها

در سینه حبس شده بود. رفت جلوتر و خاکریزى زد و آمد پایین.

چشمها از حیرت بیرون زده بود.   شهید مهدی باکری

منبع : راوى: آفاقى، ر. ک: آشنایى‏ها، ص 66 و 67

شهید حمید باکری


وقتى حمید باکرى فرمانده عملیات خیبر، به شهادت رسید، مرتضى یاغچیان

که به دستور مهدى باکرى، فرمانده لشکر عاشورا، به جایش منصوب شده بود،

از مهدى خواست پیکر حمید را به عقب منتقل سازد. مهدى گفت: اگر چنین امکانى

براى دیگر شهدا هم هست، اجازه دارى وگرنه نباید این کار را بکنى. این در حالى

بود که همه مى ‏دانستند تا چه اندازه مهدى به حمید علاقه دارد.   شهید مهدی باکری

منبع : ر. ک: صنوبرهاى سرخ، ص 58

شهید حاج مهدی باکری

در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا کرده بودند. یک بار، شهید مهدی باکری،

فرمانده لشکر عاشورا، به یکی از چادرها نگاه کرد و گفت: «چادرتان را درست کنید!»

یکی از برادران که او را نمی‌شناخت، اعتراض کرد. آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید

و خندید. بعد کلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نکش.»

او کلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا کرد. یکی از نیروها به آن فرد

معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشکر این طور برخورد کردی؟ مگر او را نمی‌شناختی؟

او که از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه کنان پیش آقا مهدی آمد

تا عذر خواهی کند. آقا مهدی گفت: «مسئله‌ای نیست. من هم مثل تو یک فرد هستم.

با تو کار می‌کنم و برادر تو هستم.»   شهید مهدی باکری

منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک: روایت عشق، ص 71 - 72

شهید مهدی باکری



شهید مهدی باکری، معتقد بود که نیروهای تخریب، خالص و مخلص هستند و بدون ریا کار می‌کنند.

داخل مسجد که می‌شد، بدون آنکه بداند چه کسی پیش نماز است، اقتدا می‌کرد. ما به ایشان می‌گفتیم:

خودتان بروید جلو و نماز بخوانید؛ ولی نمی‌پذیرفت. یک روز منتظر شدیم تا بیاید؛

ولی ایشان دیر آمد. یکی از برادران به عنوان امام جماعت نماز خواند. بعد از نماز متوجه

شدیم که آقا مهدی به ایشان اقتدا کرده است. بعد از پایان نماز، به آرامی بلند شد و خواست

بیرون رود که از او پرسیدیم: چرا خودتان پیش نماز نمی‌شوید؟ یک روز با اصرار ایشان

را به مسجد آوردیم و تأکید کردیم حتماً باید برود جلو نماز بخواند. شهید جوادی از

آقا مهدی تقاضا کرد جلو برود و نماز را شروع کند. او گفت: شما از من ارجح هستید.

ما باید به شما اقتدا کنیم. آقا مهدی گفت: من به نیروهای تخریب ایمان دارم؛

چرا که اینها می‌روند و خود را فدا می‌کنند و خالص و مخلص

هستند و بدون ریا کار می‌کنند   شهید مهدی باکری

منبع : راوی: اکبر سعادت لو، ر. ک:روایت عشق، ص 69 - 70.

شهید حمید باکری



با چند تا از بچه های سپاه توی
 یه خونه ساکن شده بودیم.
 یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم:
دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا
رو زدن و من هم کشته شدم . اون وقت برام بخونی ،
 فاطمه جان شهادتت مبارک ! بعد شروع کردم به
راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم
 از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم
داره گریه میکنه ، جا خوردم و گفتم:
تو خیلی بی انصافی.
 هر روز میری تو آتش و منم چشم به راه تو .
 اونوفت طاقت اشک ریختن منو نداری و نمیذاری گریه کنم .
 حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه میکنی؟
 سرشو اورد بالا و گفت : فاطمه جان به خدا قسم
 اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم.
 شهید حمید باکری
منبع : نیمه پنهان ماه ج

اقا مهدی باکری

یه افسر عراقی اسیر شده بود و به شدت نیاز
 به خون داشت چند تا بچه بسیجی آستین هاشون رو
 بالا زده بودند تا بهش خون بدهند

اما افسر عراقی می گفت شما فارس ها نجس هستید
 ، خونتون رو نمی خوامبچه ها هم وقتی دیدند
 راضی نمیشه آستین ها رو پایین آوردند

شهید مهدی باکری از راه رسید
قضیه رو که شنید ، خندید و گفت:
ما انسانیم ... بعد با زور به افسر
عراقی خون تزریق کردیم...


اقا مهدی باکری


یه روز یه ترکـــه میره جبهه, بعد از یه مدت فرمانده میشه یه روز بهش میگن: داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش...... جواب میده: کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن اون ترکـــه بعدها خودشم به داداش های شهیدش ملحق شد... اون ترکـــه کسی نبود جز شهید مهدی باکری