شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

قصه همت

قصه‌ی همت،‌ بعضی صفحاتش،‌ مثل قصه‌ی خیلی‌های دیگر است و بعضی‌هاش
 فقط مال خود او است. او هم قصه‌ی به دنیا آمدنش هرچه بود،‌ مثل همه‌ی ما‌ وقتی
 آمد گریست. بچگی کرد. تا بزرگ شود، تسبیح تربت‌ها خورد. مدرسه رفت. حتی
 گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس‌گردنی زد. بعضی تابستان‌ها
 کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند،‌ ولی در کنکور قبول نشد. بعد دانش‌سرا رفت و
 معلمی کرد. او هم قهر و عشق،‌ هر دو،‌ را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. هم‌راه شد.
 رفت و گریاند. تنها چیزی که او را در این دو‎ْر ماندنی کرد،‌ راهی بود که به دل‌ها باز کرد
و عشقی که آفرید. قصه‌اش،‌ قصه‌ی دوستی است که هم‌راه شد،‌ همسری است که
عشق ورزید، پدری است که دل کَند. قصه‌ی زندگی او گاه صفحه‌هایی دارد که به
 افسانه می‌ماند، اگر به آسمان راهی نداشته باشی.   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران

شهیدمحمدجواد باهنر

اولین تابستانی بود که از قم می رفت کرمان.

رفته بود تک تک حجره طلبه ها را سر زده بود.

می گفت محیط شما باید تمیز و اسلام پسند باشد.

چند تا از طلبه ها را که دیده بود گفته بود:

« سر و وضع ظاهرتان باید طوری باشد که مردم فکر نکنند

نسبت به ظاهرتان بی مبالات هستید. »

هر جا که می رفت، تمیزی و نظم را هم با خودش می برد ...

شهید محمد جواد باهنر