توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم
ظرف ها ی شام را یک شسته. نمی دانستیم کار کیه.
یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود.
گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم.
ولـــــی ظرف های شب با من»
شهــــید مهدی زین الدین
منبع : کتاب زین الدین
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد.
هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده از جاش بلند می شد .
اگر بیت بار هم می رفتم و می آمدم بلند می شد. می گفتم : علی جان ،
من غریبه هستم ؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت : احترام به والدین ،
دستور خداست. یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود .
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود
و انداخته بود روی بند . وقتی رسیدم بهش گفتم :الهی بمیرم برات مادر ،
تو با یک دست، چطوری این همه لباس رو شستی؟ گفت :
اگر دو دست هم نداشتم ، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم
و تو زحمت شستن لباس ها را بکشی !
شهید علی ماهانی
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼☼
دانشگاه قبول شده بودم برای اینکه
مدارکم رو کپی بگیرم به جایی که
دانشگاه در نظر گرفته بودن برای کپی
رفته بودم یه پیرمردی بود که کپی می گرفت.
خیلی ایستادم تا نوبتم بشه وکپی بگیرم
وقتی نوبتم شد اون پیرمرد اصلا بهم اعتنایی
نکرد وبقیه رو راه می نداخت واخر کار
منو راه مینداخت این بحث سه روزی
ادامه پیدا کرد روز سوم گفتم با
خودم یعنی چی که منو راه نمی ندازه وبقیه
رو سریع راه می ندازه .اون روز اخر
بهش گفتم اقای محترم چرا منو اینطوری
بهم برخوردمیکنی یعنی چی که نوبت منو بهش
اهمیتی نمیدی وبقیه رو کارشون رو راه
می ندازی درستش نیست اون پیرمرد بدون اینکه
به من نگاه کنه یه عکسی بود به دیوارنصب بودکه
( طرفی که من میدیدم عکس حضرت اقا وامام خمینی بودش)
رو برش گردوندبه من گفت این عکس رو
ببین عکس خودته .نگاه کردم گفتم اره
این منم این عکس من کجا بوده دست شما.
یه هویی این پیرمرد شروع کرد گریه
کردن وگفت این پسر من بوده یک ماه
پیش تو دریا غرق شد.
ادامه مطلب ...
وقتی محمود برای خداحافظی پیش من آمد، به او گفتم:
«محمود به خاطر دخترت، فعلاً نرو و بالا سر خانواده و پدر و برادران باش»
گفت:«الآن اگر نروم، یک سال یا شش ماه دیگر، شهربانو دختر کوچولویم،
وقتی شیرین زبان تر شد، رفتن به جبهه مشکل تر است.
حالا که صلاح بر این است، شما را به خدا مرا وسوسه نکنید».
شهید محمود زمانی نیا
منبع : سایت صبح
به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما
و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت
در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه
ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش
شهید حسن آقاسی زاده
منبع : شهاب ص24
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن .
در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل جلو درخونه وایستاده و
میگه سوارشو بریم . ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره.
سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون ها
رو خوب ببینم . وقتی رسیدیم از خواب پریدم . از چند نفر پرسیدم که تعبیر
این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت
احتیاج داره . هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم . در زدم .
دررو که باز کردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در .
نه من اونو میشناختم نه اون منو . گفت بفرمایید چیکار دارید .
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته ؟
یهو زد زیر گریه . گفت چند وقته میخام خودکشی کنم . دیروز داشتم تو
خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم
که یه دفعه چشم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت
گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که
من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که
از طرف شهید همت اومدید...
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم واحشرنا معهم
میگفتند :سختی ها نمک زندگی است!!
امّا چرا کسی نفهمید! “نمک” برای من که خاطراتم
زخمی است شور نیست…مزه “درد” میدهد…!!…
من را کشید یک گوشه ، گفت « مادر!
من باهاش صحبت کرده م .
این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده .
سر یه چیز کوچیک بحثشون شده.
دلش می خواد برگردن سر خونه زندگیشون.
تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت.
در را باز کرد که برود. گفت
«مادر! ببینم چی کار می کنی ها.»
شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی
یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی
بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:
«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»
محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور
به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش
باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی،
از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:
«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».
سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد
و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد
به شهادت نایل شد.
شهید محمد امین پور
منبع : سایت صبح
تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنا نداشت ، رسیده و نرسیده
رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست. مادرم که
ازش کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کار رو نکنه ، ولی یونس گوشش بدهکار نبود
. میگفت: خاله جون این کارها وظیفه ی منه ، من که هیچوقت خونه نیستم ،
لا اقل این چند روزی که هستم باید به خانومم کمک کنم. شهید یونس زنگی آبادی
منبع : همسفر شقایق ص 31
15
سال بعد از عملیات «والفجر
مقدماتی»، از دل خاک فکه،
پیکر مطهر شهیدی را یافتند که
اعداد و حروف نقش بسته
بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در
جیب لباس خاکی اش برگه ای بود
کوچک که نوشته هایش را با کمی
دقت می شد خواند:
«بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته
است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن
دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
«به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام
باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه
مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند،
اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می
خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود»… دیگر، نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا.
عصری از شناسایی برگشت. می گفت
« باید بستان رو نگه داریم.
اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه،
این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود,
دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده
یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند.
چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند
عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.
خاطره ای از شهید حسن باقری
خدایا ما را شرمنده شهدا مکن
صلواتی نثار روحمان که یادمان نرود هستند و
زنده هستند وما مردیم قبل از انکه باشیم
تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو.
نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن .
یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ،
یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی گردد. دکتر خوش حال است.
یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.