شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

مسیحای مادر کجایی؟

عکس و تصویر #سفیر_عشق : دلنوشته از مادر بزرگوار شهید مسعود عسگری:

دلنوشته از مادر بزرگوار شهید مسعود عسگری:

"مسعود جان اولین سحر ماه رمضان چقدر تحمل جای خالیت برام سخته.

مسعود عزیزم امشب اولین شبه که بعد از شهادتت دارم در فراغت اشک میریزم . 

مسیحای مادر کجایی ؟

ای تنها یار سحرهای مادر کجایی؟

مسعود جان منتظرم از مسجد ارک برگردی! 

هر سال موقع سحر زودتر بیدار میشدم و شروع می کردم به سحری درست کردن.

هر کی می شنید می گفت سر ِشب سحری درست کن تا بیشتر بخوابی. در جواب می گفتم: 

ادامه مطلب ...

عشق




عشق را میتوان در نگاه مادری خلاصه ڪرد

ڪه به عشق فرزندش

سنگِ تمامِ شهدای گمنام را

به آغوش میڪشد...

شهیدگمنام



بعد از عملیات والفجر مقدماتی پیکر شهیدی را
آوردندکه شناسایی نشده بودبدنش سالم بوداماهیچ نشانه
ای نداشت.پس از مدتی اورا در جوار
آیت الله اشرفی در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپردیم .
چهار سال گذشت ،برای زیارت رفته بودم مشهد یکی از
 دوستان مرا دید وبدون مقدمه پرسید:آیا در کنار مزار
آیت الله اشرفی شهید گمنام دفن شده ؟! با تعجب گفتم:
 بله چطور مگه؟!دوستم دوباره پرسید:آن شهید در اواخر
سال ۶۱به شهادت رسیده؟با تعجب بیشتر گفتم :بله بعد
بی مقدمه گفت:آن شهید دیگر گمنام نیست!تعجب من بیشتر شد.
اوگفت :نام این شهید مهدی شریفی است!بعد ادامه داد و
ماجرارا به طور کامل تعریف کرد :مادر این شهید خیلی
بخاطر فرزندش بی تابی می کرده.شبی در عالم خواب می بیندکه
 
ادامه مطلب ...

مادرشهید

مادراست دیگر .دلش تنگ فرزند است
مادراست دیگر با دستهای خودش بدرقه اش کرد تا
در مسیر دنیایی عشق برود تا خبری از عشق بیاورد
انکه دارد خبری بی خبر از خویش بود....
"مادر" است دیگر...

گاهی دلش
"خیلی" برای فرزندش تنگ می شود!
اینجا معنای"خیلی"،خیلی باجاهای دیگرفرق دارد.!
این "خیلی"در لغت نامه ی دهخدا ثبت نشده...!
این خیلی را فقط زینب (س)می تواند معنایش کند...

تقدیم به محضر همه مادران دلسوخته شهدا

شهدا

رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش.
چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،من میرم!
اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.
شاید هم جنازه ام پیدا نشه!
در دل مادر آشوبی به پا شد.
رضایت نامه را امضا کرد.
پسر از شدت شوق سر به سر مادرش میگذاشت.
-جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .
بیهوش نشی هااا
چادرت را هم محکم بگیر!
تو چه با غیرت نگران چادر مادرت بودی
ومردان شهر من چه راحت چادرازسرزنانشان برداشتند.
من از گفتن شرمنده ام شرم دارم!!!

مادر شهید جوادخانجانی

به نقل از مادر شهید جواد خانجانی

یه شب توی عالم خواب دیدم که جواد بهم گفت:

« مادرم! شما شبای جمعه دیگه سر مزار من نیایین

چون ما شب های جمعه به کربلا می رویم

وقتی شما می آیید ،

حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام می فرماید

شما بازگردید ، دیدار مادرتان واجب تر است»

شهادت


مثل همیشه خندید و گفت: «مادر من!
شهادت
 سعادت می خواهد .
شهادت قبایی نیست که برتن هرکسی برازنده باشد.»

مادرشهید

غروب انتظارت به سر رسید مادر
حرف درگلویم بسیار است امابازهم...
این باربغض برصدایم پیروزمی شود.
فقط می تونم بگم شرمنده ایم..... .
شرمنده ی چشمانت مادرم
ببخش مرا اگر آرمان های زیبای فرزندت گم شده است... .
فردای قیامت شفاعتمون کنید...
ببخش مادر جان که در هیاهوی شهرم گم شدم
ببخش مادر حان که جگرگوشه ات را فرستادی
که من ادم شوم ونشدم.
ببخش مادر جان که جوانیش را برای من گذاشت
 ومن جوانی میکنم

«مادر جان صبحانه نخوردی! »

با عجله کیفش را برداشت که برود مدرسه. گفتم :

«مادر جان صبحانه نخوردی! » گفت : «مدرسه ام دیر می شه»

ظهر که برگشت خانه سریع وضو گرفت و آماده شد. گفتم :

«ناهار آماده است» گفت : «از نماز عقب می مونم»

ناهار نخورده رفت مسجد. روزه بود. نمی خواست کسی بفهمد.

شهید رضا صفری

منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید


خاطره شهدا


به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما

و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت

در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه

ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش

  شهید حسن آقاسی زاده

منبع : شهاب ص24

شهید گمنام


مــا چه میفهمیــم معنی انتظار را ؟؟؟
معنی انــتــظار را باید از

مادر شهـــــید گمنام پرسید.


مادرم من شهید گمنام نیستم...

دنبال سه شهید بودیم که پس از یک هفته تجسس پیدایشان کردیم.

آنها را داخل پارچه های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر

تا شناسایی شوند. به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند

که فرزندانشان پیدا شده اند.

مادری آمده بود و طوری ضجه می زد که تا به حال در عمر

چهل و شش ساله ام ندیده بودم.دخترش می گفت:

«مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده،بیست و پنج سال است

که حالش همین طور است.» ناگهان رفت داخل اتاق

و روبروی سه شهید ایستاد.به بچه ها گفتم:

«کاری نداشته باشید»

.رفتیم و دوربین آوردیم این مادر یک شهید را بغل کرد

و دوید سمت مسجد. هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه

شهید نداشتیم نمیدانستیم نامشان چیست؟آن مادر بر

جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او.

از دل تنگی های بیست و پنج ساله اش گفت،از اینکه پدرش

فوت کرده،خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند از

سختی هایی که کشیده بود.گفت:

«می خواستند تو رابه ما بفروشند به یک میلیون،

دو میلیون تومان.می آمدند می گفتند ماشین می خواهید

خانه می خواهیدیا زمین.» پس از شش ساعت شهیدش

را آورد و گفت:(این مال شما!)بهش گفتم:مادر چطوری

فهمیدی این بچه ی شماست؟گفت:«همان موقع که

رفتم و در را باز کردم،دیدم پسرم

با همان چهره بیست و پنج سال پیش،که فرستاده بودمش

منطقه،با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به

من سلام کرد و گفت:مادر منتظرت بودم.صبح روز بعد

وقت نماز مادر دق کرد و از دنیا رفت. پس از

فوت مادر شهید رفتیم و شناسایی کردیم.

پلاک شهید را در قفسه سینه اش یافتیم

دیدیم پسر خودش است.

خاطرات یکی از نیروهای تفحص



شهادت




مادرم که نگران «عبدالله» بود، رو به او کرد و گفت:

«پسرم، عبدالله جان! مراقب خودت باش  اوضاع جبهه‌ها

خیلی خطرناک است.» «عبدالله» با خنده در جواب مادرم گفت:

«مادر جان! مطمئن باش من الآن شهید نمی‌شوم  من در

«بیت المقدس» شهید می‌شوم!» «عبدالله»، پس از اتمام مرخصی‌اش،

دوباره روانه‌ی جبهه شد و در عملیات «بیت المقدس» شرکت کرد

و به شهادت رسید؛ طوری که حرفش، در رابطه با

شهادتش در عملیات «بیت المقدس»، برای‌مان به حقیقت پیوست.

«عبدالله وهاب‌پور»،که اولین اعزامش به جبهه در تاریخ ۲۲/۲/۶۱ بود،

درست یک سال بعد و در همان روز ـ یعنی در تاریخ ۲۲/۲/۶۲

ـ در آزادسازی خرمشهر، به فیض شهادت رسید.

  راوی:خانواده شهید

منبع:کتاب پابوس صص۲۳-





مفقودالاثر

حقیقت این است کـــه مفقودالاثــــر و شهید گمنام
فقط نام مستعار توست
آن زن هنوز هـــم
"پســــرم" صدایت می کند ...

gol..gol..gol..gol..gol..gol..gol..

پلاک

انگار از آسمان آتش می بارید. به شهید غلامی گفتم:

«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود،

برگردیم.» گفت: «بگو عاشق نیستیم.» گفتم:

«علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمی شود تکان خورد.» گفت:

«وقتی هوا گرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که در

این بیابان افتاده است، دلش می شکند و می گوید: خدایا بچه ام

در این گرما کجا افتاده است؟ همین دلشکستگی به تو کمک

می کند تا به شهید برسی.» نتوانستم حرف دیگری بزنم.

گوشی را گذاشتم، برگشتم و گفتم: بچه ها، اگر از گرما

بی جان هم شدیم، باید جستجو را ادامه دهیم.»

پس از نماز صبح کار را شروع کردیم. تا ساعت نه صبح هر چه

آب داشتیم، تمام شد. بالای ارتفاعات 175 شرهانی،

چشم هایمان از گرما دیگر جایی را نمی دید. به التماس نالیدیم:

«خدایا تو را به دل شکسته ی مادران شهید....»

در کف شیار چیزی برق زد، پلاک بود..... 


مفقودالاثر


شنیدم مادر می گفت : مفقود الاثر یعنی
و من هرگز نفهمیدم که تو رفتی سفر یعنی ...
کلاس اولم حالا پدر نان داد یعنی چه ؟
اجازه! پرسشی دارم ببخشید این پدر یعنی ...
شهیدان زنده اند آری، ولی مفقودها شاید ...
می آید یا نمی آید ؟ برای یک نفر یعنی ...
تمام جمله های من و مادر یک ولی دارد
تمام جمله های ما پر از اما، اگر، یعنی


49.gif49.gif49.gif49.gif