شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

دلم برات تنگ شده بابایی...

دخترها عجیـــــب.....
بابایی هستند؛
 
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍوآلِ مُحَمَّدٍوعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

شعر بابای مفقودالاثر


ای پیش پرواز کبوتر های زخمی

بابای مفقودالاثر، بابای زخمی

دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر

پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟

 گیرم پدر یک آدم فرضیست ، باشد

تا کی فشار خون مادر بیست باشد؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی

یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابم هر چه بابا آب می داد

مادر نشانم عکس توی قاب می داد

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم

از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!

خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!

 یک بار هم از گیرودار قاب رد شو

از سیم های خاردار قاب رد شو

برگرد تنها یک بغل بابای من باش

ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش

شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی؟!

جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است

یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است

ای دست هایت آرزوی دست هایم

ناز و ادایم مانده روی دستهایم

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است

پروانه ای که توی تار عنکبوت است

امشب عروسی می کنم جای تو خالی

پای قباله جای امضای تو خالی

ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش

یک بار هم بابای معلوم الاثر باش

 

 زارع عظیم

 


مفقودالاثر



می گفت: «دوست دارم مفقود الاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.

آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند،

ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام.»

 

در روستای خودشان چند جوان شهید مفقود الجسد بودند،

واقعا احساس شرمندگی می کرد. می گفت:

«آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد.»

 

در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:

«دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد،

تو مانند رقیه امام حسین(علیه السلام) هستی، آن خانم لااقل

سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمی رسد.»

 

یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد

که از او شنیده: «دوست دارم مفقود الاثر بمیرم، اگر شهادت

نصیب من شود، دوست دارم مفقود الاثر باشم چون

قبر زهرا(سلام الله) علیها هم ناشناخته مانده است.»

شهدای گمنام


۱۳ سال بعد، بچه های تفحص، از ارتفاعات غرب،
پیکر شهیدی را پیدا کردند که تیر به گلویش خورده بود.
 درون جیب لباس بسیجی اش یک جلد قرآن بود. یک عکس امام
 و یک عکس دخترش که پشت آن نوشته شده بود؛
 به نام خدای حسین. اینجا در اوج جنگ، چون برگه ای
 پیدا نکردم، پشت عکس دخترم که هنوز از نزدیک ندیدمش،
وصیت می کنم. نه! نه! فعلا مجال نیست؛ باید بروم.
 بد دارند می زنند بچه ها را. فعلا «سلام بر حسین»
تا بعد. راستی، دخترم! نسیمی جان فزا می آید،
 بوی کرب و بلا می آید. من که رفتم، اما ندیده،
 حلال مان کن. فعلا! امضا: بابای
بسیجی ات که خیلی تشنه است!


۱۳ سال و چند روز بعد «ندا رضوانی»

دانش آموز مقطع اول دبیرستان، اهل نیشابور،

همین که عکس ۶ ماهگی خودش را همراه

با وصیت نامه کوتاه و ناتمام پدرش،

پشت عکس دید، با خودکار قرمز، یک سربند سرخ،

روی پیشانی کوچکش کشید و نوشت:

«سلام بر حسین». یک قطره اشک ندای بزرگ،

روی عکس قدیمی، قشنگ تر کرده بود

خنده ندای کوچک را.

راستی! نسیمی جان فزا می آید…
روزنامه کیهان ۳ آذر


دختر شهید


الکی مثلا من بابا دارم…   با عرض پوزشاز فرزندان شهداطرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت:

پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی ازتریلی ها شلوغ شده، اومدم جلودیدم یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلوتریلی دراز کشیده، گفتم:چی شده؟گفتن: هیچی این دختره اسم باباشورو این تابوت ها دیده گفته تابابامونبینم نمیذارم رد شید بهش گفتم :

صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون گفت:نه من حالیم نمیشه، من به دنیانیومده بودم بابام شهید شده،بایدبابامو ببینم تابوت هارو گذاشتم زمین پرچموباز کردم یه کفن کوچولو درآوردم سه چهارتاتیکه استخوان دادم؛ هی میمالید به چشماش،هی می‌گفت بابا،بابا… دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم گفت: تورو خدابذار یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر اما… کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد…استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:“آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم”. . . چقدر ما به شهدا مدیونیم…

خداحافظی


 وقتی محمود برای خداحافظی پیش من آمد، به او گفتم:

«محمود به خاطر دخترت، فعلاً نرو و بالا سر خانواده و پدر و برادران باش»

گفت:«الآن اگر نروم، یک سال یا شش ماه دیگر، شهربانو دختر کوچولویم،

وقتی شیرین زبان تر شد، رفتن به جبهه مشکل تر است.

حالا که صلاح بر این است، شما را به خدا مرا وسوسه نکنید».  

شهید محمود زمانی نیا

منبع : سایت صبح

دخترشهید


دفتر را برد گذاشت رو به روی قاب عکس
عبد الله و گفت: بیا این همه نمره بیست.
بغض سنگینی گلومو گرفته بود، رو به قاب عکس کرد
و گفت: مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه میدی؟
بعد با نگاه معصومانه اش گفت: "مامان من
اصلا از بابا جایزه نمیخوام فقط بگو بابا بیاد خونه."

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن
همین دختر بزرگ شد رفت دانشگاه
برگشت مادر آی مادر
دیگر از فردا نمی رم
چرا دخترم
بهم می گویند سهیمه دانشگاهی
دخترم برو به دوستای دانشجوت بگو
سهیمه مال شما
فقط به پدرم بگید برگرده
سهمیه مال شما
فقط به پدرم بگید یه دست نوازش به سرم بزنه
سهمیه مال شما
فقط یه نگاه پدرم را می خواهم

بابای گلم

انشام دوباره بیست بابای گلم

موضوع انشا  " کسی که نیست" بابای گلم

دیشب زن همسایه به من گفت یتیم

معنای یتیم چیست بابای گلم .........؟؟